به گزارش روزپلاس، بازنشر گزارشی خواندني كه در بهمن ماه سال ٩٤ منتشر شد:
این فصل را با من بخوان باقی فسانه اس/ این فصل را بسیار خواندم عاشقانه اس... فاطمه شانجانی همسر عبدالله باقری است که شب تاسوعای امسال پس از مدتی که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه مهاجرت کرده بود حین مبارزه با تروریستهای تکفیری و طرفداران اسلام آمریکایی شهید شد.
حاصل ازدواج آنها دو دختر به نامهای محدثه و زینب است. وقتی صحبت از عبدالله میشود محدثه مشتاقانه به صحبتهای مادرش گوش میدهد و زینب در حالی که مشغول بازی است هر ازگاهی آنجا که دلش بخواهد وارد صحبت میشود. مثلا اینکه پدرش شب تاسوعا شهید شده و رنگ صورتی را دوست دارد، خوب یادش هست وقتی نمازش تمام می شود سه بار سرش را به چپ و راست بر می گردانده.
عمق نگاه این سه تن که عاشق عبدالله هستند دلتنگی هست اما عجز نه. محدثه گه گاه بغض میکند و می گوید: «دلم برای زینب می سوزه. اقلا من چند سال بیشتر از او کنار پدرم بودم و خاطرات زیاد تری دارم.»
در و دیوار خانه آنها پر بود از عکسهای مرد خانه. انگار بعضی ها عکسشان هم قوت قلب است و آرامش دل، عبدالله هم از این جنس آدمها بود.
فاطمه خانم در این گفتوگو زندگی ای را روایت می کند که در عین سادهگی خوشبختی از سر و رویش می بارد و مرور خاطرات همین فصل عاشقانه اس که نبود عبدالله را قابل تحمل تر میکند.
*مختصری از یک زندگی
اگر بخواهم مختصر و مفید از خودم بگویم، بنده در یک خانواده مذهبی متولد شدم. مادرم اردبیلی و از نوادگان آیت الله موسوی اردبیلی بودند و پدرم نیز اهل شانجان تبریز هستند اما خودم سال 63 در تهران متولد شدم و یک برادر دارم که از خودم بزرگتر است.
سال 82 در سن 19 سالگی با شهید عبدالله باقری ازدواج کردم که البته 81 عقد کردیم. دو دختر به نام های زینب و محدثه دارم.
*فکرش را هم نمی کردم بخواهند بیایند خواستگاری
با خانواده عبدالله در یک محل زندگی میکردیم و من و مادرم با حاج خانم در هیئت دوشنبه شب های محل آشنا شده بودیم.
پدرم هم از مسجدیهای همان مسجدی بود که برادرشوهرهایم آنجا رفت و آمد داشتند اما عبدالله را نمیشناخت چون او خیلی اهل بیرون رفتن و این حرفها نبود، تا جایی که همسایه ها هم خیلی هایشان نمی دانستند مادرشوهرم چنین پسری دارد.
هر وقت صحبت این خانواده پیش میآمد پدرم میگفت: خانواده مذهبی هستند که حتی در نماز صبحهای مسجد هم شرکت میکنند.
زمانی هم که حاج خانم از من سوال کرد چند سالمه و پرسش هایی از این دست، با اینکه ارتباط راحتی با ایشان داشتم و حس هم کردم قضیه مربوط است به یک خواستگاری اما نمی دانستم برای پسر خودشان می خواهند. زمانی که داشتیم بر میگشتیم خانه در راه به مادرم هم موضوع را گفتند.
مادرم چون من تک دختر بودم همیشه میگفت: دوست ندارم زود ازدواج کنی صبر میکنم 25 سالگی شوهرت می دهم. حتی تا قبل از عبدالله موارد دیگری برای خواستگاری مطرح شده بود اما پدرم اجازه نمیداد به خانه بیایند.
*خواستگاری
موضوع آقا عبدالله که پیش آمد قرار شد بیایند منزل. البته شهید باقری هم نمی خواست به این زودی ازدواج کند اما به دلیل شرایط کاری اش باید متأهل میشد و این باعث شد عروسی ما زودتر انجام شود. ملاک من برای ازدواج اخلاق و مذهبی بودن و برای او هم این ها مهم بود. یک جلسه صحبت کردیم و جلسه بعد بله برون بود.
*تفاوت قد نظر پدرم را جلب کرد
اولین دفعه که عبدالله را دیدم در همان مراسم خواستگاری بود، هیکلی نبود ولی قدش خیلی بلند بود و چون ما کنار هم نیاستاده بودیم این موضوع نظر کسی را جلب نکرد اما در جلسه بعد یعنی روز بله برون پدرم وقتی ما را کنار هم دید با خنده گفت: وای چقدر تفاوت قد دارید! خب البته این موضوع برای عبدالله مهم نبود.
*میتوانم بگویم واقعا وابسته اش شدم
در مراسم خواستگاری که رفتیم با هم صحبت کنیم من روی همان اخلاق و ایمان تاکید کردم و اصلا در مورد مسائل مالی چیزی نپرسیدم. عبدالله هم از کارش گفت که ماموریت باید برود و خطر هم دارد. حرفهایش را که زد، پرسید: قبول میکنید؟ گفتم: بله. چون پدر خودم هم پاسدار بود این مسائل برایم تازگی نداشت. جلسه اول مهر او به دلم نشست اما بعد از عقد میتوانم بگویم واقعا وابسته اش شدم.
*از این موضوع اصلا ناراحت نبودم
زمانی که عقد کردیم من پیش دانشگاهی را هنوز تمام نکرده بودم. عبدالله صبحها می آمد مرا می برد و ظهرها برم میگرداند. در خانه پدرم دختری نبودم که هر ساعت هر جا که دلم بخواهد بتوانم بروم اما مدرسه رفتن با خودم بود که پس از عقد شهید باقری همین را هم می گفت بهتر است تنها نروم. این سخت گیری شدید او را می گذاشتم روی حساب علاقه اش. اگر هم خودش سر کار بود به برادرهایش سفارش می کرد من را تا خانه مادرم که یک چهار راه فاصله داشت ببرند. از این موضوع اصلا ناراحت نبودم و دوست داشتم رضایت او را به دست بیاورم.
*فکر کرد اینجا هم محافظ است
شغلش باعث شد تا خاطرهی جالبی در مراسم عروسی ما اتفاق بیافتد. خب عبدالله محافظ بود و عادت کرده بود به دلیل حفاظت از شخصیتها که همراهش هستند در عقب را باز کند طرف که نشست خودش برود و جلو بنشیند. روز عروسی وقتی خواست مرا از آرایشگاه به سالن ببرد در عقب را باز کرد من سوار شدم بعد خودش تا رفت جلو بنشیند فیلمبردار گفت: داری چکار می کنی؟! خندید گفت: ببخشید حواسم نبود.
وقتی رسیدیم سالن اذان را گفتند و عبدالله خواست که صدای اذان در سالن پخش شود و نماز جماعت را برپا کرد.
آخر مراسم که خواستم با خانواده خداحافظی کنم برایم خیلی سخت بود چون تک دختر هم بودم اما از اینکه کنار کسی مثل عبدالله خواهم بود قوت قلب می گرفتم. برادرم به شوخی گفت: باشه دیگه لباست را عوض کن برویم، اینا همش شوخی بود. عبدالله هم برای اینکه اذیتم کند می گفت: گریه کن گریه کن دیگه.
*فرزند پسر بیشتر دوست داشت
هر وقت صحبت بچه دار شدن میشد شهید باقری میگفت: من دوست دارم فرزندم پسر باشد به این دلیل که اگر من نبودم از شما مواظب کند. می گفتم خب خودت هستی. جواب میداد: نه من زود می رم. انگار میدانست زود خواهد رفت.
فرزند اولمان که متولد شد نامش را محدثه گذاشتیم. اسم دختر دوممان را هم محدثه انتخاب کرد. من دوست داشتم بگذارم ریحانه. سه بار از لای قرآن برداشتیم که هر سه بار نام زینب درآمد.
*طاقت سکوتش را نداشتم
زمانی که به شدت عصبانی می شد حرف نمی زد. گاهی دو سه روز ساکت بود. من صبر می کردم آرام شود بعد علت را جویا میشدم. اوایل که با اخلاقاش آشنا نبودم نمی دانستم باید چکار کنم اما بعد فهمیدم. حتی زمانی که من هم ناراحت بودم از دستش باز می رفتم سر حرف را باز می کردم از بس به او وابسته بودم، طاقت سکوتش را نداشتم و دلم نمی خواست ناراحتش کنم برای همین می رفتم جلو و سر حرف را باز می کردم. بعدش هم که حرف می زد دیگر دنبال حرف را نمی گرفتم، نمی خواستم باز ناراحتی ایجاد شود.
گاهی هم که ناراحت بود از دست من سکوت میکرد و مثلا بعد از دو روز شروع می کرد به حرف زدن و شوخی کردن، می خواست آشتی کند. من هم دیگر طاقچه بالا نمی گذاشتم.
*خودم حریف همه هستم
اهل داد و بیداد و دعوا نبود اما اگر می دید تعدادی جوان سر کوچه میایستند به آنها تذکر میداد و می گفت: مگر نگفتم اینجا نمانید؟ زن و بچه مردم رد می شوند. محدثه می ترسید، می گفت: بابا جان نترس من خودم حریف همه هستم.
*با کسی رودربایسی نداشت و هر جا لازم بود حرفش را می زد
اگر کسی مخالف اعتقاداتش حرف می زد آن قدر صحبت می کرد تا قانعش کند. اگر هم می دید کسی اسم غیر مذهبی روی بچه هایش می گذارد می گفت: چطور وقتی گرفتار می شوید خدا و اهل بیت را صدا می کنید یا می گویید یا ابوالفضل اما وقتی اسم می خواهید بگذارید برای فرزندانتان می گردید ببینید زمان فلان شاه اسم فلان آدم ایرانی چه بوده و همان را میگذارید؟ عبدالله با کسی رودربایسی نداشت و هر جا لازم بود حرفش را می زد.
*سکوتی که کلام عاشقانه بود
قبل از شهادت عبدالله مادرم را از دست داده بودم. در واقع سال 86 ایشان به علت بیماری ای که داشت فوت کرد. بعد از رفتن مادرم تکیه ام به عبدالله بود. داغ هر دو برایم سخت است اما ... (چند دقیقه سکوت) با هم خیلی فرق دارد. وقتی ازدواج می کنی دیگر همه کس آدم همسرش می شود، مونس و همراهش است. مادرت را که از دست می دهی مادرت از دست رفته اما وقتی همسرت را از دست می دهی همه داراییات از دست می رود.
*می گفت: خوشم میاد جیغ جیغ می کنی
وقتی می خواست شوخی کند سر به سر من می گذاشت تا صدای مرا دربیاورد می گفت خوشم میاد جیغ جیغ می کنی. چون اغلب ساکت بودم و اهل غر غر نبودم یعنی هم آنقدر در نظرم وجود داشت که شاید حساب می بردم و هم نمی خواستم ناراحت و اذیت شود. نه تنها من، همه خانواده از او حساب می بردند. نه اینکه اهل دعوا و داد و بیداد باشد اما برخوردش طوری سنگین بود که جذبه اش طرف مقابل را می گرفت.
من فکر می کنم اگر زن در زندگی غرور نداشته باشد و بیشتر کوتاه بیاید شأنش هم بالاتر می رود. پدرم شب عروسی نصیحتی کرد که همیشه آویزه گوشم است، می گفت: ببین «منم» در زندگی مشترک وجود ندارد، باید هر دو «نیم» باشید تا یک «من» شوید.
کلا هم از جر و بحث خوشم نمیآید. عادت نداشتم زنگ بزنم بپرسم کجایی؟ کی میایی؟ چرا رفتی؟ اصلا اینجوری نبود. مگر اینکه خودش تماس می گرفت و می گفت کجاست. چون کارش هم حساس بود خیلی گیر نمی دادم. اگر می خواستم تماس بگیرم می گفتم: مثلا کجایی عزیزم؟ می آیی با هم شام بخوریم؟ می گفت: می آیم یا دیرتر می رسم. اما اینکه بخواهم گیر بدهم نه این گونه نبود.
*حاج قاسم باعث افتخار ماست
عبدالله سردار سلیمانی را به شدت دوست داشت و می گفت: واقعا به وجود ایشان احتیاج داریم. حاج قاسم باعث افتخار ماست. چند بار هم او را دیده بود.
*حاجتی که موقع عقد از خدا خواست
در مورد شهادت پیش می آمد صحبت کند. حتی روزی که رفتیم عقد کنیم. گفت: میگن موقع عقد هر دعایی کنید برآورده میشه، من حاجتی دارم و می خواهم برایم دعا کنی. پرسیدم چیه؟ جواب نداد. بعد دوباره پرسیدم که داستان چیه؟ گفت: آرزو دارم شهید شوم.
از وقتی هم جنگ سوریه شروع شد خیلی ناراحت بود که نرفته. می گفت: نمی دانی چقدر آنحا جنگیدن سخته اما ما نشستیم اینجا اسممان هم شیعه است ولی هیچ کاری نمی کنیم. وقتی ابراز نارضایتی می کردم از رفتنش می گفت: پس جواب حضرت زینب(س) را خودت بده.
*گفتم: دیگه تمومه!
وقتی میخواست بره و من ناراضی بودم همیشه کاری می کرد راضی شوم. اما سری آخر گفت: این بار تو راضی نباشی نمی روم. گفتم: نه دلم می آید بگویم نرو نه اینکه بگم برو. اگر بگویم به خاطر دلتنگی نرو که تحمل می کنم، بگم نرو چون شهید می شود خب اگر عمر آدم تمام شود هر جا باشد می میرد به بهانه تصادف و سکته و ... اون وقت اگر اینجا یک چیزی شود هیچ وقت خودم را نمی بخشم که نگذاشتم به آرزویش برسد.
به هر حال گفت: ناراضی باشی نمی روم چون تو هم از این زندگی حق داری و اگر من بروم از این به بعد سختی ها و مشکلات بچه ها فقط روی شانه خودت هست. با شنیدن این حرفها احساس می کردم دفعه آخر است اما نمی خواستم به خودم اجازه بدهم این حسم غلبه کند. وقتی که رفت قرآن را باز کردم آیه 100 سوره توبه آمد «وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرینَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْری تَحْتَهَا الْأَنْهارُ خالِدینَ فیها أَبَداً ذلِکَ الْفَوْزُ الْعَظیم» یعنی: «پیشگامان نخستین از مهاجرین و انصار، و کسانى که به نیکى از آنها پیروى کردند، خداوند از آنها خشنود گشت، و آنها (نیز) از او خشنود شدند و باغهایى از بهشت براى آنان فراهم ساخته، که نهرها از زیر درختانش جارى است. جاودانه در آن خواهند ماند و این است پیروزى بزرگ»!، دلم لرزید و گفتم: دیگه تمومه!
*ده تا دیگه میام
بیست روز قبل از شهادتش رفت و دو روز قبلش تماس تلفنی داشتم. در این بیست روز دو سه دقیقه حرف می زدیم و قطع می کرد. معمولا هم صبح ساعت 6 تماس میگرفت که قبل از رفتن محدثه به مدرسه با او صحبت کند. اما دفعه آخر ساعت هفت شب زنگ زد، اول چند دقیقه ای با محدثه صحبت کرد و بعد با زینب حرف زد. زینب خیلی وابسته پدرش بود و حتی روزهایی که عبدالله می رفت سرکار به شدت بی تابی می کرد. در عالم بچگی خودش می گفت من رییس بابا را دعوا می کنم، حالا در این بیست روز دیگه خیلی بی تاب بود، دفعه آخر که با عبدالله صحبت کرد گفت: بابا جون بسه دیگه، کی می آیی؟ گفت: ناراحت نباش ده تا دیگه میام. جالبه که درست ده روز بعد هم به شهادت رسید.
در آن تماس با من هم صحبت کرد بعد پرسید: مامان کجاست؟ محدثه گفت: پایینه. عبدالله گفت: گوشی را ببر بده میخواهم صحبت کنم. خیلی بی قرار بودم اصلا حالم بد بود نمی خواستم گوشی را قطع کند، دوباره که محدثه گوشی را از پایین آورد عبدالله با من صحبت کرد. پرسیدم جاتون خوبه؟ گفت: آره همه چی خوبه.
*عبدالله بالاترین ذوقش این بود که بگویند بیا برو سوریه
قبلش گاهی پیش می آمد عبدالله عکس شهدای مدافع حرم یا فرزندانشان را نشان می داد، می گفتم: الهی بمیرم، خانواده اینها چکار میکنند؟ تو رو خدا نشانم نده حالم بد میشه. کلا یک بچه یتیم می دیدم خیلی ناراحتم می کرد.
شهید باقری که عکس العمل مرا میدید می گفت: نه این ها بهترین جا هستند، دعا کن من هم بروم. هر کسی را می دید اصرار می کرد جور کند او هم برود سوریه منتهی نمیگذاشتند. یک روز جمعه از خرید آمده بودیم، با گوشیش تماس گرفتند که می توانی بیایی، به قدری خوشحال بود که می خواست پر بزند. هر کسی با یک چیزی ذوق می کند، عبدالله بالاترین ذوقش این بود که بگویند بیا برو سوریه. در عرض یک ربع وسایل جمع کرد و من هم گریه می کردم.
دفعه اول سه روزه برگشتند. بسیار ناراحت بود و میگفت: نمی دانی چه قربتی دارد حرم خانم و این موضوع داشت دیوانه اش می کرد چون قبل سال 88 رفته بودیم و حالا این خلوتی بیشتر برایش تلخ بود.
ایام زیارتی امام رضا(ع) قرار شد برویم مشهد اما همان زمان آنها را بردند برای آموزشی و می خواستند اعزامشان کنند. بچه ها خیلی بی قراری می کردند، پدرم همراه ما بود. دخترها می گفتند: خوشبحالت تو بابات پیشته.
*شهیدی که خبر شهادت را داد
شب تاسوعا ما رفتیم هیئت مسجدمان. آن روز بی قرار بودم حتی در مراسم هم نمی توانستم یکجا بنشینم. خانمی که کنارم نشسته بود گفت: چتونه؟ بلند شو وایسا چند دقیقه. مداح داشت روضه حضرت ابوالفضل(ع) می خواند، یاد عبدالله و برادرش که در سوریه بودند افتادم. با خودم گفتم: خدایا! این دو برادر با هم رفتند، اگر یکی اتفاقی برایش بیافتد به نفر دیگر خیلی سخت می گذره، کاری کن هر دو سالم بر گردند.
در حین مراسم شهید دهقان امیری که مدتی بعد خودش هم در سوریه شهید شد، زنگ می زنه به پدرش که هم هیئتی ما بودند و اطلاع می ده که عبدالله شهید شده. آن بنده خدا خیلی ناراحت میشه و به برادرشوهرهایم میگه عبدالله تیر خورده.
وقتی آمدم خانه محدثه رفت طبقه بالا خونه عمویش که پسر عموی کوچکش را بیاورد پایین. زمانی که آمد گفت: مامان بالا همه یه جوری هستند نکنه چیزی شده؟! گفتم: نه دخترم به دلت بد راه نده. همین که این جمله را گفتم ناگهان صدای گریه آمد. سریع رفتم بالا دیدم مادر شوهرم داره گریه می کنه، پرسیدم چه شده؟ گفت: هیچی بچه ها با هم صحبت می کردند، یکسره از کسایی که شهید شدن حرف زدند من حالم بد شده. هنوز مادر شوهرم هم واقعیت را نفهمیده بود.
البته در هیئت اعلام کرده بودند که چند رزمنده در سوریه شهید شدند اما نام کسی را نبرده بودند ما هم از قضا نشنیده بودیم. اتفاقا من در تلگرام عضو یک گروه مربوط به مدافعین حرم بودم که آن شب اصلا به آن سر نزدم.
مادر عبدالله دائم می گفت یه خبری شده اما برادرهایش انکار می کردند و آماده شدند بروند بیرون به این بهانه که میخواهند بروند هیئت. حاج خانم پرسید: نصفه شبی هیئت کجا؟! منم میام. گفتند: نه زنانه نداره.
بچه ها رفته بودند در جمع دوستان عبدالله که سراغی بگیرند، تا می رسند یکی شروع می کنه به روضه خواندن و همین که میگه السلام علیک یا اباعبدالله جمع می ترکه از گریه و برادرشوهرهایم موضوع را می فهمند. میزنند بیرون و با پدرم تماس میگیرند و می گویند عبدالله شهید شده.
بچه ها که خوابیدند یک سر رفتم طبقه پایین منزل پدر عبدالله ببینم خبری نشده؟ دیدم دایی شوهرم هم آنجاست و با حاج خانم در حال گریه کردن هستند. می خواستم مادر شوهرم را آرام کنم گفتم: مامان گریه نکن عبدالله بر می گرده می بینید بی خودی غصه خوردینها. در حال همین صحبتها بودم که ساعت دو، دو نیم برادرهایش آمدند. مامان پرسید: چی شد؟! گفتند: یه خبرهایی بوده اما مربوط به عبدالله نیست خیالتان راحت، او سالمه سالم است. اما من دلم شور می زد و مادر شوهرم هم باور نمی کرد. تا صبح نخوابیدم.
*هر کار میکردم قرآن ختم نمیشد
سال گذشته اسفند بود که سه روز رفت سوریه. یک ختم قرآن نذر کردم که خدایا نمی گویم چه شود فقط هر چه صلاح است همان پیش بیاید. چند صفحه آخر قرآن مانده بود و هر کاری می کردم نمی توانستم تمام کنم. آن شب نشستم بالاخره تمامش کردم و گفتم: خدایا اگر عبدالله شهید شده به من صبر بده. دلم خیلی آشوب بود. به همکارش اس ام اس دادم که بیدارید؟ جواب نداد. بعدا گفت: بیدار بودم اما نمی توانسنم جواب بدم.
به برادرشوهرم گفتم: تو رو خدا اگر اتفاقی افتاده به من هم بگید. گفت: باشه هر اتفاقی افتاد میگم. بعد نشستم گریه و دعا و نماز. ساعت 6 صبح خوابیدم تا حدود ده که محدثه صدایم کرد گفت: مامان پاشو عمو مصطفی زنگ زده به گوشیت، کار داره. نمی دانید چطور پریدم. دست و پام سست شده بود حالم را نمی فهمیدم. گفت بیا پایین خونه مامان اینا. رفتم پایین دیدم در کوچه باز است. فرمانده عبدالله هم دم در بود. خشکم زد. مادر شوهرم هم رفته بود یه سر خانه همسایه. در را باز کردم دیدم همکارانش با همسرهایشان دارند گریه می کنند. پرسیدم: چه شده؟ گفتند: عبدالله رفت پیش امام حسین(ع). با تعجب پرسیدم الکی میگید؟!
باور نمی کردم یعنی هنوز هم بعد از دو ماه منتظرم، جنازه را هم دیدم اما هنوز منتظرم برگرده. وقتی یادم می افتد که رفته یه جوری میشم. در خانه قشنگ احساسش می کنم، حتی موقع غذا خوردن میگم بیا بشین غذا بخور.
خلاصه وقتی خبر را شنیدم خیلی گریه کردم. برادر شوهرم شب قبل برای اینکه من را آماده کنه می گفت ایشالا شهید نشده ولی اگر هم شده باشه بهترین راه را رفته، مگه خودت راضی نبودی؟ اصلا اگر شهید شده باشه تو ناراحت میشی؟ گفتم: وا معلومه.
صبح که این بی تابی را دید گفت: قرار بود آرام باشی، مردهای غریبه اینجا هستند. یک لحظه نگران بچه ها شدم، گفتم: تو رو خدا یکی بره پیش محدثه، حتما صدای گریه را شنیده و فهمیده پس چرا نمیاد پایین؟ الان داره چیکار می کنه؟ هیچ کسی حاضر نمی شد بره، از محدثه جرأت نمی کردند. اصلا فکرش را نمی کردم اینجوری شود.
*از چیزی که فکر میکردم خیلی سخت تر بود
نمی دانستم اگر یک روز عبدالله شهید شد باید چکار کنم؟ از چیزی که فکر میکردم خیلی سخت تر بود. همیشه می گفتم انشاءالله در رکاب امام زمان(عج) شهید میشه نهایت مجروح باشه.
چند روز بعد از شهادت در خواب و بیداری دیدم مقابلم نشسته، می دانستم شهید شده و حس می کردم اگر چشمم را باز کنم می رود. دستش را دراز کرد دستم را گرفت، کاملا گرمای وجودش را احساس کردم.
تنها چیزی که همه ما را آرام می کند این است که عبدالله شهید شده. اگر به مرگ عادی رفته بود واقعا دیوانه می شدیم.
ویدیو/ منظور پس از مخالفت با واردات خودرو: نظرم درباره واردات خودرو نظر شخصی بود/ مکلف به اجرای قانون هستیم
تصویری باورنکردنی از پسر هادی چوپان/ فیگور مشابه گرگ ایرانی و فرزندش
تصاویر مظنونین حمله تروریستی در مسکو منتشر شد
ابطحی مجروح شد/ سارقین ناکام ماندند+ عکس
عکس/ پست اینستاگرام کنفدراسیون فوتبال آسیا به مناسبت آغاز سال نو
عکس/ کفشهای مرموز بایدن
عکس/ لوگوی گوگل برای نوروز ۱۴۰۳
عکس/ رئیسی با عباس قادری خواننده قدیمی دیدار کرد
مردی که ۷۰ سال با یک ریه آهنی زندگی کرد، درگذشت
عکس/ لحظۀ ترکیدن نارنجک دستساز در دست یک جوان
تصویری جدید از سید حسن نصرالله
انتشار تصاویر فوتوشاپی کیت میدلتون/ همسر ولیعهد انگلیس عذرخواهی کرد
تصویر آخرین حضور آیتالله جنتی درمجلس خبرگان
عکس/ حسن روحانی در مجلس خبرگان
عکس/ کاشت نهال توسط رهبر انقلاب در روز درختکاری
عکس/ ملاقات امیر تتلو با مادر و خواهرش در حاشیه اولین جلسه دادگاه
عکس/ سیدحسن خمینی در حسینیۀ جماران رای خود را به صندوق انداخت
آیت الله مدرسی یزدی و طحان نظیف رای خود را به صندوق انداختند/ عکس
عکس/ محمدباقر قالیباف رأی خود را به صندوق انداخت
عکس/ آيتالله احمد جنتی رأی خود را به صندوق انداخت
ویدئو/ دو توصیه مهم حضرت آقا به مردم
عروس با کلاه ارتشی/ گزارش تصویری از ازدواج دانشجویی در دانشگاه افسری
عکس/ فرمانده مهدی برروی دیوارنگاره میدان انقلاب تهران
عکس/ دیدار غمانگیز فردوسیپور و جواد خیابانی/ عادل همکار قدیمی را فراموش نکرد
ببینید/بیانات رهبر انقلاب پس از کاشت نهال در روز درختکاری
عکس/ حضور حاج اسماعیل قاآنی در راهپیمایی ۲۲ بهمن
نمایش سامانه موشکی زمین به زمین «قیام» در حاشیه راهپیمایی ۲۲ بهمن
عکس / چهره درهم بایدن و هریس پس از حمله به پایگاه آمریکا در اردن
دیوارنگاره جدید میدان انقلاب/ عکس
عکس/ حضور شیخ زکزاکی در حرم حضرت معصومه(س)
عکسی از کارگردانی جواد عزتی در فیلم تمساح خونی
موشکهای سپاه دیشب با هشتگ کاپشن صورتی شلیک شد/ عکس
عکس/ جدیدترین دیوارنگاره میدان فلسطین با عنوان "تابوتهایتان را آماده کنید"
دیوارنگاره میدان ولیعصر(عج) برای حمایت از تیم ملّی ایران/ عکس
عکسی دیده نشده از غلامرضا تختی در کربلا
رونمایی از نامه قدیمی غلامرضا تختی/عکس
پیکر دختر کاپشن صورتی با گوشواره قلبی در حمله تروریستی دیروز/ عکس
دیوارنگاره تهدیدآمیز میدان ولیعصر رونمایی شد / عکس
تصویری از دیدار «شهید صالح العاروری» با رئیس جمهور در ۳۰ خرداد ۱۴۰۲
آخرین تصویر ثبت شده از حاج قاسم سلیمانی قبل از شهادت
سردار سلیمانی و مادرش روی دیوارنگاره میدان ولیعصر + عکس
دیدار رئیسی با خانواده سردار شهید سید رضی موسوی
خوش و بش فردوسی پور و تاج در مراسم تشییع ملیکا محمدی/ عکس
عکسی از پدر محمدرضا گلزار در شب عروسی اش!
ایلان ماسک با لباس مخصوص ژاپنیها/ عکس
۳ کیلو پیچ و مهره در شکم یک بیمار اهوازی! +عکس
عکسی خاص از دیدار رئیسی از جزیره آشوراده
با پیگیری سازمان منطقه آزاد انجام شد؛ شرکت "غدیر" پروژههای ناتمام خود در کیش را تمام میکند
فرمانده کل سپاه در مراسم عزاداری ایام فاطمیه/ عکس
تصاویر ۱۱ شهید پاسگاه راسک
تصاویر/ لباسهای مولانا بعد از مرمت در قونیه
پوتین در اتوبان همت تهران!
اولين تصوير از تتلو در خاک ایران پس از بازداشت
عکس کمتر دیده شده از رهبر معظم انقلاب در مترو تهران
زوج هالیوودی در مسجد ابوظبی/ واکنشها به حجاب رزی هانتینگتون
عکس/ بقایای دانشگاه الازهر در غزه بعد از بمباران
دیوارنگاره میدان ولیعصر(عج) برای شهادت حضرت زهرا(ع)
لیلا حاتمی در مراسم چهلم داریوش مهرجویی و همسرش/ عکس
عکس یادگاری نوجوانان باستانیکار با رهبر انقلاب
عکس/ حدیث نصب شده در دیدار امروز ورزشکاران با رهبر انقلاب
گفتگوی دو وزیر سابق در خصوص صداوسیما
توهین دوباره بایدن به پوتین
اینفوگرافیک/ کدام رذایل اخلاقی در قرآن آمده است؟
خودکشی یک دکتر جوان در دلفان / یک مسئول: زنگ خطر خودکشی رزیدنتها به صدا درآمد / عوامل انسانی دخیل قابل شناسایی و مجازات هستند
فرصت ویژه قلعهنویی برای صعود و اعتماد بیشتر به جوانان مقابل ترکمنستان
معاون حوزه علمیه ماهشهر به قتل رسید
اعلام جزئیات مذاکره استقلال با الهیار صیادمنش و دو لژیونر دیگر
بازگشت پرهزینه و ناموفق صداوسیما به سلبریتی ها/ پرداخت های میلیاردی صحت دارد؟
بزرگترین پیشرفتهای فناوری در سال گذشته چه بود؟
شماره تلفن های ضروری در عید نوروز
عکس/ مروری بر نامگذاری سالها توسط رهبر انقلاب از سال ۱۳۸۷ تا ۱۴۰۳
محبوس شدن در سرویس بهداشتی؛ اولین حادثه پایتخت در سال ۱۴۰۳
اینفوگرافیک/تولید دغدغه ی جدی رهبر انقلاب
جدول حقوق و دستمزد ۱۴۰۳ منتشر شد
هشدار پلیس فتا درباره تورهای لحظه آخری
توییت نماینده کارگری از جلسه تعیین دستمزد با وزیر کار
اینفوگرافیک/ توصیههایی برای جلوگیری از چاقی در ماه رمضان
اینفوگرافیک/ کمک به رفع خوابآلودگی رانندهها با چند روش ساده
هشدار نوروزی پلیس فتا: WiFi رایگان ترفند مجرمان سايبری است
هشدار سیلاب؛ مردم سعی کنند تا سال تحویل سفر نروند
ورود سامانه بارشی به کشور از امروز/ فروردینِ بارانی آغاز میشود
هفت زوج آقای گلی در فوتبال ایران/ اسدی - مغانلو زوج جدید میشوند؟
اجرای طرح ترافیک پایتخت تا ۲۸ اسفند/ جزییات اجرای طرح در نوروز
چطور اینترنت هدیه دولت را فعال کنیم؟
اینفوگرافیک/ با سرگیجههای بعد از افطار چه کنیم؟
رونمایی کیم از «قدرتمندترین» تانک جهان
اینفوگرافیک/ علت و راهکار رفع بوی بد دهان در روزهداری
افزایش کرایههای اتوبوس، تاکسی و مترو در سال ۱۴۰۳/ دریافت کرایههای جدید از اول اردیبهشت
توصیههای ایمنی وزارت بهداشت در چهارشنبهسوری
اینفوگرافیک/ چهارشنبهسوری؛ چی بود، چی شد
سومی کشتی فرنگی ایران در تورنمنت بلغارستان
نظر ۷ مرجع درباره مسافرتی که روزه را باطل نمیکند
شرایط و ضوابط فعالیت رستورانها در ماه رمضان/ استقرار بازرسان در مراکز پرتردد
اینفوگرافیک/ افسردهترین کشورهای ۲۰۲۴ را بشناسید
زمان دربی ۱۰۳ تغییر نکرد/ استقلال ـ پرسپولیس؛ چهارشنبه در آزادی
رونالدو یک جنگ تمام عیار در عربستان به راه انداخت!
جزئیات تکالیف نوروزی دبستانیها؛ پیک نوروزی حذف شد
پرشکستترین سپاهان تاریخ
اینفوگرافیک/ بهترین مواد مغذی برای سلامت مغز
ویدیو/ تفریحات خاص ظریف و همسرش در کیش
اطلاعیه پلیس به مناسبت ماه مبارک رمضان
سواد رسانهای/ ۱۰ نوع اشتباه و اطلاعات نادرست
بارش برف و وزش باد در ارتفاعات کشور/ از تردد در مسیرهای مستعد وقوع بهمن خودداری کنید
۱۸ اسفند؛ واریز دومین شارژ ۲۲۰ هزار تومانی طرح فجرانه کالابرگ
سواد رسانهای/ پروپاگاندا چیست و چه اهدافی دارد؟
اولین قضاوت یک داور زن در داربی تهران
عکس/ حسن روحانی در مجلس خبرگان
برگزاری داربی چهارشنبه ۲۳ اسفند تنها با ۴۵ هزار تماشاگر
این شما و جولان صبانتیون؛ مبارک آنان که رای ندادند!
سواد رسانهای/ چگونه اخبار جعلی را تشخیص دهیم؟
۳۰ کاندیدای پیشتاز در تهران عضو کدام فهرست انتخاباتی بودند؟
روند بازار ارز تهران بعد از انتخابات ۱۱ اسفند چگونه خواهد بود؟
کلیه مدارس استان تهران روز شنبه تعطیل است
اینفوگرافیک/ نکات مهم بیانات رهبر انقلاب درباره انتخابات
با چه مدارک شناسایی میتوانیم رأی دهیم؟
پرداخت بیمه بیکاری مشروط شد
اعلام رسمی محرومیت سنگین پوگبا از فوتبال
قیمت سکه افزایشی شد
رای نهایی درباره حرکت جنجالی رونالدو اعلام شد
پخش سری جدید «پایتخت» به نوروز میرسد؟