در لحظه ی مرگ اطراف بدن شل می شود رنگ می پرد.مرگ می آید.زبان می گیرد.انسان هنوز می بیند و می شنود ولی قدرت حرف زدن ندارد.فکرش کار می کند.با خود فکر می کند که عمرش را در چه راهی صرف وتباه کرده و ایامش را چگونه سپری کرده است؟در آن لحظه از اموال و ثروت هایی که در طول عمرش جمع کرده یاد می کند و با خود می گوید:این اموال را از چه راهی بدست آورده ام و فکر حلال و حرام آن نبودم اکنون گناه و حسابش با من است و لذت و بهره اش با دیگرانُ ولی مامور مرگ همچنان روح او را از اعضای او جدا می کند تا زبان و گوش هم از کار می افتد و فقط چشمانش می بیند و به اطراف خود نگاه می کند و تلاش و وحشت حرکت اطرافیان خود را مشاهده می کند. دیگر نمی شنود و حرفی هم نمی زند.در لحظه آخر روح از چشم هم گرفته می شود و او مانند مرداری در میان دوستان و بستگان می افتد و همه از او می ترسند و از کنارش فرار می کنند و پس از اندکی او را به خاک سپرده از او دور می شوند و او را به دست عملش می سپارند و برای همیشه ازدیدارش چشم می پوشند!نهج البلاغه، خطبه 109، بند 5