به گزارش روزپلاس « خال سیاه عربی» فقط یک سفرنامه نیست. فرم روایت دارد، تغییر زاویه دید دارد، رشد دارد. نویسنده اشک و لبخند را همسایه دیوار به دیوار متن کرده است و مخاطب را مهمانشان می کند. حامد عسکری شاعر است یا نویسنده؟ این سوال را موقع خواندن این کتاب از خود میپرسید. سوالی که جواب دقیقی ندارد. چون در یک صفحه مطمئن میشوید شاعر است و بعد میبینید عجب نثری را در حس شاعرانهاش ریخته. ورق میزنید و چند صفحه جلوتر میگوئید عجب نویسندهای، بعد میبینید نظم کلمات مقابلتان چهارزانو میزنند که ما هنر دست و ذوق یک شاعریم. همین در هم پیچیدگی نثر و نظمگونهها ست که به دل مینشیند. همین قلم توانا و همین راحت بودن نویسنده با مخاطب در به اشتراک گذاشتن احساساتش. به اشتراک گذاشتن دلتنگیهایش و غصههایش. سیر خیالش میان صفحات تاریخ و ... بگذریم. به نظرم کتاب را بخوانید. اگر حج رفتهاید دلتان برای آن روزهای محرم بودنتان تنگ میشود و اگر هنوز نرفتهاید عطشتان برای سفید پوش شدن و گشتن دور خال سیاه عربی بیشتر. خال سیاه عربی که اسیرش خواهید شد.
برشی از کتاب:
«خدا… این کلمه، این مفهوم، بزرگ ترین سوال کودکی من بود و از سی وهفت سال پیش تا همین لحظۀ اکنون، مغزم دست گذاشته روی علامت سوال صفحه کلید مغزم و هنوزاهنوز برنداشته. این مفهوم، این نیرو، این نور، این قدرت، این هر چی که هست، کیست؟ از کجا آمده؟ قرار است برای من چه کار کند و قرار است برایش چه کار کنم؟ خدا را توی همان چند سال اول کودکی از چند تا عینک مختلف دیدم. عینک اول عینک معلم های دینی مان بود. خدای معلم های دینی مدرسه مثل خودشان بود؛ خدایی با عینکی کائوچویی که یک سری مقررات دقیق و منظم وضع کرده بود سخت تر از مقررات مدرسه و هر کس دست از پا خطا می کرد، حسابش با آتش جهنم بود و سرب داغ و میل گداخته به چشم؛ یک خدای اخمو و بی اعصاب که انگار همیشه از دندان درد رنج می برد و همین روی رفتارهایش تأثیر منفی گذاشته بود. از این خدا خیلی می ترسیدم. عینک بعدی عینک مادرم بود. مثل خودش بود این خدا؛ مثل مادرم؛ مهربان و صمیمی و یک بغضی همیشه توی صدا و چشم هایش بود. این خدا را خیلی دوست داشتم. اگر کار بدی می کردم، سگ محلم می کرد؛ ولی با یک ببخشیدگفتن من، با یک «دوستت دارم به خدا»، با یک «مگه چند تا پسر داری که باهام حرف نمی زنی»، یخش می شکست و دوباره بغلم می کرد و می گفت: «پسر خوبی باش! من خیلی ناراحت می شم که سرت داد می زنم. دلم ریش می شه تا برگردی و بگی ببخش.» برای پرستیدن، پناه بردن و توسل کردن و چیزی خواستن سراغ همین خدا می رفتم. نه اینکه خداها متفاوت باشند، نه! خدا یک خدا بود و فقط پنجره ای که آدم ها از آن به او نگاه می کردند، فرق داشت. برای اینکه مطمئن شوم انتخابم درست بوده، چند باری هم همین خدایی را که معرفش مادرم بود، امتحان کردم و شانس آورد و قبول شد و من پس از همان امتحان ها بود که دیدم نه! جواب می دهد و کارش را بلد است و انتخابش کردم برای پرستیدن. تا همین الآن هم رفیقیم و خیلی شب ها می روم توی چت خصوصی اش و یک حرف هایی می زنم باهاش که مسلمان نشوند کافر نبیند. استیکرها و شکلک هایی هم که من می فرستم، معمولا اشک است و آن گردالی که سرش را پایین انداخته و شرمنده است و سرافکنده. »