
به گزارش روزپلاس، ساعت ۱۴ جلسه داشتم. سر وقت رسیدم. همه اعضا برای سر ساعت رسیدن و برگزاری به موقع جلسه برنامه ریزی کرده بودند. جلسه خیلی سریع طبق دستور کار آغاز شد. حرف حاشیهای و خارج از دستور نداشتیم. عقربه روی ساعت ۱۵:۴۵ ایستاد. جلسه تمام شد. ماشین نبرده بودم. یکی از دوستان گفت: بیا هم مسیریم. نشستم، حرکت کردیم. سکوت برقرار بود. مردم را در خیابان میدیدم. همه گذرها شلوغ بود. همه عجله داشتند. وضع موتوریها بهتر بود، لایی میکشیدند و میرفتند. رسیدم سر خیابان دفتر. خداحافظی کردم و پیاده شدم. ساعت ۱۶ و ۲۰ بود. گامهای بلند برمیداشتم. بچه مدرسهایها را دیدم که تعطیل شده بودند. با همان شر و شوری پسر بچههای دوازده سیزده ساله به سمت خانه میرفتند. یکی بلند فریاد میزد: «ایران چیکارش میکنه»، بقیه میگفتند: «سوراخ سوراخش میکنه». رسیدم دفتر. یک مورد را باید ابلاغ میکردم، سریع تماس گرفتم و گفتم. پشت میز نشستم و زل زدم به تلویزیون. توپ روی دروازه آمد. بیرانوند با صورت رفت توی صورت حسینی. زمین افتاد. فکر میکردم مثل همه برخوردهاست. کار کادر پزشکی طولانی شد. خون را روی صورت بیرو دیدم. من هم مثل او گیج شده بودم. صدا در سرم میپیچید. بینی متورم شده بود. لباس خونی بود. علیرضا از درد به خودش میپیچید. وقت دست زدن به محل مصدومیتش پاهایش را در شکمش جمع میکرد. باز بلند شد. خوشحال شدم. لباس عوض کرد. وضعیت هوشیاری من هم برگشت. اما نه، دروازبان نمیتواند. تعویض میشود.
عکسهای صورت و پیراهن خونی بیرو منتشر میشود. بین دو نیمه توئیتر را چک میکنم. باور نمیکنم. یکی توئیت زده «تا اینجا این زیباترین تصویر از جام جهانی بوده». عکس صورت خونی سنگربان را در توئیت گذاشته. دوباره گیج شدم. باور نمیکنم. مگر میشود. مگر داریم. کنجکاو شدم. بیخیال فوتبال شدم. صداهای نامفهوم میشنوم. توئیتر را میگردم. یکسری حرف از غیرت میزنند. یکسری از صورت خونی خوشحالند.
یکی از برجهای منطقه ۲۲ فیلم فرستاده که مردم با گل خوردن تیم ملی خوشحالی میکنند. الان چند ساعت گذشته. یک کانال هواداری پرسپولیس پست گذاشته و نوشته «چهار سال گذشت... امان از آه... از عرش به فرش...». ویدیو را باز میکنم. صحنه گرفتن پنالتی رونالدو را روی برخورد وحشتناک بیراوند گذاشتهاند. مغزم سوت میکشد.
یکی خبر فرستاده که یک رستوران بعد از بازی استوری گذاشته و گلهای انگلیس را تقدیم مردم ایران کرده. رستوران پلمب شده. برایم گنگ است. نه مردم عجولی که قبل از بازی دیدم، نه دانش آموزان و نه من؛ ما شما را نمیشناسیم.



