به گزارش صفحه «هنر روز» روزپلاس، در اواخر دهه هفتاد خورشیدی، استاد یوسفعلی میرشکاک، شاعر و نویسنده نامی، زمانی در تحلیل فیلم سینمایی «آدم برفی»(داوود میرباقری) در مجلهی دنیای تصویر، نوشت که به دنیا از ساحت «تاویل» می نگرد و وقتی پای نقد اثر هنری در میان باشد، این اصل از همیشه برایش صادقتر است.
تاویل به معنی «بازگرداندن هر چیز به اصل خود» و معبری است برای یافتن معانی حقیقی تمثیلها و نمادها. برخی فیلمها و سریالها چنین طلب می کنند که به قول استاد میرشکاک، از منظر تاویل به آنها نگریسته شود، چرا که بیش از این که بازنمود امور واقعی و اصطلاحا رئالیسم صرف باشند، تصویرگر تماثیل و استعارات و نمادها هستند.

یوسفعلی میرشکاک در کنار سروش صحت
سریال «گناه فرشته»(حامد عنقا) دقیقا در همین مقوله می گنجد، چرا که جهان نمایشی محدود آن، با شبکهی روابط نسبتا کوچک تو در تو که همه کاراکترها یا در گذشته یا در حال تنه به تنه هم می سایند و جایی سر از زندگی یکدیگر در می آورند، ساختار و میزانسن تئاتری غالب بر سریال و...همه نشان از این وجه نمادین و تمثیلی در ذهنیت فیلمساز دارد.

حامد تهرانی(شهاب حسینی) باید که در این مغاک، خواسته و ناخواسته، در می افتاد تا جان و جهانی دوباره به دست آورد. باید که علقهها و پیوندهای او با «حامد تهرانی»، وکیل موفق و تراز، از یک خانواده ظاهرا اشرافی، یک به یک گسسته می شد تا در دل بحران، خود واقعی خویش را دوباره بازیابی کند.
او سالها، گرچه ظاهرا علیرغم میل خود، در سایهی پدرش زیست و اکنون باید آخرین التماس او به پدر برای نجات «عشق» نویافته، بینتیجه می ماند تا حامد تهرانی چارهای جز ایستادن روی پاهای خود نداشته باشد.

به واقع، خط روایی-تمثیلی داستان در محدودهی «الگوی سفر قهرمان» جوزف کمپل(اسطوره شناس و دین شناس آمریکایی) در حرکت می کند، یعنی همان سه مرحلهی آشنای گسست-تشرف-بازگشت.
او با انگیزههایی در آغاز مبهم، وارد یک بازی پیچیده می شود تا نادانسته و ناخودآگاه از پیلهی تصویر بازنمایی شده از خود به عنوان یک یقهسفید کلانشهری موفق به لحاظ مالی و حرفهای که یک زندگی زناشویی موفق «غالبی» و باسمهای را اداره می کند، جدا شود و به سطحی فراسوی شخصیت کنونی خویش، به سطح «حقیقت» وجودی خود برسد.
تلاطمهایی که نام و اشتهار و اعتبار او را به خطر می اندازد و او را شهره و رسوای خاص و عام می کند، همان مقدمهی تشرف است و عجیب این که، «الهه»ای که این بار قهرمان به دیدارش نائل می شود، نه یک فرشتهی نورانی از ماوراء، که یک دختر معمولی از طبقهی فقیر است که داغ ننگ یک قتل روی ناصیهاش سنگینی می کند. با این حال، یک نوع پاکی و بیالایشی معصومانه در وجود همین دختر متهم به قتل است که به سان کاتالیزور «تحول» حامد تهرانی عمل می کند.

«گناه فرشته» روایت تقابل دو جهانبینی جبرانگار-اختیارمدار نیز هست. عماد، گرچه کمی گلدرشت، نماد این دیدگاه است که ایمان و عقیدهای راسخ به سیطرهی جبری نیروهایی فراتر از خواست بشر بر زندگی فردی و اجتماعی انسانها دارد و خود او نیز از وجه نمادین و در قلمرو خویش، بازنمود همین نیروهای جبری است که ظاهرا سررشتهی همهی امور به او ختم می شود. به نظر می رسد که آرامش و طمانینهی بعضا اعصابخردکن عماد نیز برخاسته از همین بینش عمیق و آهنین او به جبریت حاکم بر سرشت و تقدیر بشر است، چنان که گویی خود را نیز تنها یکی از چرخدندههای این ساز و کار هولناک و خفقانآور می بیند.
او در مواجهه با همهی شخصیتهای داستان که دیر یا زود به دیدارش می شتابند، تلاش دارند همین دیدگاه خود را به دیگران بباوراند و به واقع حقنه کند تا دست و پای بیخود نزنند.
ما لُعْبَتِکانیم و فلک لُعبَتباز،
از روی حقیقتی نه از روی مَجاز؛
یکچند درین بساط بازی کردیم،
رفتیم به صندوقِ عدم یکیک باز!
حتی این که در پایان قسمت سیزدهم، می بینیم که حامد، که زمانی در رقابت عشق با نوید، مهتاب را به دست آورد و داغی بر دل او گذاشت، حال برای نجات عشق نویافتهاش(فرشته) چارهای جز دست زدن بر دامان نوید ندارد، خود اشارتی بر همین حال و هوای جبرگرایانه است.

«مشفق»، به عنوان رفیق، مرشد، مشیر و مستشار حامد، 14 سال پیش تلاش کرد با با این شبکهی جبری مسیطر بر روابط و تقدیر انسانها در بیافتد، اما پر و بال ریخت و اکنون در گوشه کافه نان و ماست خود را می خورد. او باز به اصرار حامد وارد بازی می شود، اما چنان زخم عمیقی خورده که هنوز بسیار محتاط و محافظهکار است، با این حال آن قدر خراب رفاقت هست که با کمی فاصله در پی حامد وارد این بازی شود. حامد اما هنوز می انگارد که می تواند اراده خود را به شرایط تحمیل کند و خلاف بودن باورهای عماد را به او اثبات نماید. معمای سریال به نوعی همین است که آیا حامد در این رسالت شخصی که ناخواسته بر گردن خود یافته است، توفیق می یابد یا این که در نهایت آبرو و حیثیت و عشق سابق و لاحق(هردو) را باخته تسلیم جبر می شود.

در این مسیر، وجود رفیق و همنفسی چون مشفق(مهدی سلطانی) به شدت غنیمت است. او شاید به نوعی همان «رفیقی» است که هر کسی به گوش شنوای او، تجربه، مرام و معرفت و کنج دنج و خلوت کافهاش و «دیزی» مجردی که بار گذاشته، در هنگام بحرانهای روحی و عاطفی خود شدیدا نیاز دارد. درویشمسلکی، تیپ هیپیوار و سکون و طمانینه و اعتماد به نفسی که حاصل از زخمهای ناگفتهی قبلی است، یک هالهی اسطورهای از رفاقت(به سبک آثار مسعود کیمیایی) به گرد مشفق کشیده است.
از دیگر سو، اگر «فرشته»ی سریال، زیر سایهی سنگین و غلیظ اتهام قتل، نیمهای تاریک و نیمهای روشن دارد، «گناه فرشته» یک فرشتهی واقعی دارد که نور معصومیت او، پرتوی از روشنی بر فضای چرک و مسموم بزرگسالی می اندازد. نفس بازغی، هر اندازه که سریال جلوتر می رود، ، بیشتر اثبات می کند که انتخابی بینقص برای نقش «تینا»(دختر نوجوان حامد و مهتاب) بوده است. رابطهی عاطفی عمیق میان پدر و دختر، به خوبی در رابطهی حامد و تینا مصداق یافته است و او در نقطهی اوج درام، با همهی شکنندگی و معصومیت و خامی، تبدیل به تکیهگاه روحی و عاطفی پدر می شود.

حامد تهرانی، وکیل مبرز و نامی دیروز، امروز در این محاکات و مخمصهای که دست در گریبان او انداخته، چنان شکننده و خام و کمتجربه جلوه می کند که برای اثبات درستی انتخاب خود در عشق به فرشته، تینای 14 ساله را واسطه قرار می دهد. او در اقدامی که به تعبیر مشفق، چیزی جز «هذیان عشق» نیست، تینا را به ملاقات فرشته در زندان می برد، چرا که تینا از یک سو تنها کسی است که از روی عاطفهی عمیق به پدر او را بابت افتادن داستان عشق به موکلش مواخذه نمی کند، و از سوی دیگر(به گمان حامد) در معصومیت و بیآلایشی با فرشته مخرج مشترک دارد. حامد، اکنون در گردابی افتاده که از هیچکس تاییدی اخلاقی، روحی و عاطفی دریافت نمی کند(حتی از مشفق) و از همین رو، روی نیاز به سمت تینا می آورد و با بردن او به دیدار فرشته، به دنبال گرفتن یک «تایید» است و تایید دختر برای پدر، بزرگترین و ارزشمندترین برات است.