به گزارش روزپلاس؛زن 43 ساله در حالی که بیان می کرد «گذشت»، «اراده» و «محبت» سه معجون معجزه گر در زندگی افراد است، به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: 43 سال قبل در خانواده ای متولد شدم که پدرم وضعیت اقتصادی مناسبی نداشت و به زحمت مخارج زندگی را تامین می کرد.
پدر و مادرم با یکدیگر اختلاف داشتند و همواره مشاجرات و کشمکش های آن ها به درگیری و آشوب می کشید. ابتلای مادرم به بیماری «وسواس» عامل اصلی این درگیری ها بود به طوری که پدرم نمی توانست رفتارهای وسواسی مادرم را تحمل کند. در این میان من هم با دیدن صحنه های نزاع و توهین و فحاشی، آزرده خاطر به گوشه اتاق پناه می بردم و در لاک خود فرو می رفتم. آشفتگی و پریشانی در زندگی پدر و مادرم موجب شد تا دیگر نتوانم به تحصیل ادامه بدهم و به ناچار در همان دوران ابتدایی درس و مدرسه را رها کردم و خانه نشین شدم. این در حالی بود که اختلافات پدر و مادرم هر روز شدت می گرفت و آن ها به کوچه بن بست زندگی مشترکشان رسیده بودند. طولی نکشید که قیچی طلاق حلقه وصل شان را برید و آن ها در حالی از یکدیگر جدا شدند که من به ناچار نزد پدرم ماندم. دیگر به دختری افسرده تبدیل شده بودم و در آرزوی ذره ای محبت می سوختم. مدتی بعد پدرم با زن دیگری ازدواج کرد ولی نامادری ام رفتار مناسبی با من نداشت. شرایط زندگی ما به کلی تغییر کرده بود و من نمی توانستم با این وضعیت کنار بیایم این گونه بود که در سن 15 سالگی و با اولین خواستگاری که زنگ منزلمان را به صدا درآورد ازدواج کردم. «حامد» با این که 30 سال سن داشت اما به خاطر وضعیت ظاهری اش ازدواج نکرده بود. چهره او بر اثر یک سانحه دچار سوختگی شدید شده و به همین خاطر او نه تنها بینایی یکی از چشمانش را از دست داده بود بلکه ظاهری وحشتناک داشت. چهره همسرم به گونه ای بود که وقتی در خیابان راه می رفتیم نگاه های طعنه آمیز دیگران عمق وجودم را می سوزاند و نمی توانستم در سن 15 سالگی این شرایط را درک کنم.
خلاصه هفت سال از زندگی مشترکمان می گذشت و ما که وضعیت مالی خوبی نداشتیم صاحب فرزند هم نشدیم. تا این که پسر یکی از اقوام را به فرزند خواندگی قبول کردیم. «جهانگیر» که گرمابخش زندگی ما بود هر روز قد می کشید تا این که با دختر مورد علاقه اش ازدواج کرد و به دنبال زندگی خودش رفت. ولی بعد از این ماجرا من هم همانند مادرم به بیماری وسواس دچار شدم. به طوری که این بیماری هر روز شدت می گرفت و در روابط زناشویی من و همسرم تاثیر می گذاشت. دیگر آن مهر و محبت را در زندگی احساس نمی کردم. تا این که فهمیدم همسرم برای برطرف کردن نیازهای عاطفی اش به من خیانت می کند. از آن روز به بعد درگیری و کشمکش در زندگی ما نیز شروع شد تا این که تصمیم به طلاق گرفتم. اما وقتی با کمک مشاور و مددکار کلانتری به مراکز روان پزشکی معرفی شدم، تازه آموختم که خودم در بروز این مشکلات نقشی اساسی داشته ام. این بود که دوباره در کنار «گذشت» بذر محبت پاشیدم و با اراده ای محکم برای تغییر زندگی تلاش کردم.
خراسان