به گزارش روزپلاس؛ زمانی که وارد این خانواده شدم، پدر و مادرم اسم و فامیلی مرا تغییر ندادند. با همان اسم خودم مرا وارد شناسنامههایشان کردند. برای همین آنها هم از طریق ثبت احوال توانستند مرا پیدا کنند.
وقتی متوجه سرگذشتت شدی، چه احساسی داشتی؟
شوکه بودم. باور نمیکردم که پدرم چنین کاری کرده باشد. موضوع را به خانوادهام گفتم و آنها هم حرفهای آن زن را تأیید کردند. در این مدت همیشه حس میکردم که مادرم باید زن خوبی باشد. با خودم میگفتم سرنوشتم هر چه بوده باشد، مادرم خوب بوده؛ یک مادر نمیتواند فرزند کوچکش را رها کند. برای همین همیشه تصویر خیلی خوبی از مادر واقعیام در ذهنم بود. وقتی ماجرای اصلی را فهمیدم، متوجه شدم که حسهایم غلط نبوده و مادرم در این ماجرا بیتقصیر بوده است. او چندین سال را به دنبال من گشته بود
حالا که مادر واقعیات را پیدا کردی، میخواهی چه کار کنی؟
برادرم را دیدم و با خواهر واقعیام هم صحبت کردم. او در آلمان زندگی میکند. مادرم را هم در آغوش گرفتم. حالا دیگر معمای ذهنم حل شده و میتوانم راحتتر زندگی کنم ولی به هیچوجه نمیتوانم خانوادهای که مرا بزرگ کردهاند را رها کنم. از حالا به بعد دو خانواده دارم.
مادرم دیگر گریه نمیکند
باور نمیکرد خواهرش را پیدا کند. سالها به دنبال او گشته بود. همیشه در ذهنش برایش سوال بود که خواهر کوچکترش الان کجاست، چطور زندگی میکند. این فکر را که نکند خواهرش در عذاب باشد، او را رها نمیکرد، حتی نمیدانست که خواهرش مرده یا زنده است، اما حسی درونی به او میگفت که خواهر کوچکش گوشهای زندگیاش را میکند تا اینکه بالاخره این دوریه ٢٠ساله به پایان رسید.
شهرام ٢٨ساله درباره این ماجرا به «شهروند» میگوید: «من ٨ساله بودم، آرزو ٤ساله و افسانه هم دوسال داشت که پدرمان ما را بین مسافران یک اتوبوس تقسیم کرد. پدر و مادرم از هم جدا شده بودند. حضانت ما با پدرمان بود. اما پدرم بعد از آشنایی با یک زن تصمیم عجیبی گرفته بود. آن زن شرط کرده بود درصورتی با پدرم زندگی میکند که ما نباشیم.
پدرم هم ما را به یک اتوبوس برد و شبانه هرکداممان را به یکنفر داده بود. من و آرزو را یک خانواده برده بودند، ولی افسانه دست به دست چرخیده بود. بیچاره مادرم، یکسال زحمت کشید تا بالاخره توانست من و آرزو را پیدا کند، اما هرچه گشت، نتوانست افسانه را پیدا کند. خواهرم ناپدید شد و هیچوقت نتوانستیم او را پیدا کنیم. ما از او دور ماندیم و در این مدت حتی نمیدانستیم افسانه کجاست.
مادرم گهگاهی گریه میکرد و میگفت دخترم الان کجاست، چطور زندگی میکند. تمام دعای ما این بود که افسانه زندگی خوبی داشته باشد و در رنج و عذاب نباشد. وقتی رنج مادرم را میدیدم، خیلی عذاب میکشیدم. هم من، هم آرزو خیلی دوست داشتیم افسانه را پیدا کنیم تا اینکه آرزو با پیج گمشدگان آشنا شد. موضوع خواهرم را مطرح کرد و آنها هم مشخصات افسانه را گرفتند، خیلی ناامید بودیم. با این حال آرزو مرتب از آلمان پیگیر این ماجرا بود. عوضنشدن اسم و فامیل افسانه خیلی به ما کمک کرد. ادمین آن پیج از طریق ثبتاحوال بالاخره توانست خواهرم را پیدا کند. خودش با او صحبت کرد و ماجرا را گفت. باورمان نمیشد.
افسانه پیدا شده بود. با او دیدار کردیم. خواهرم دانشجو است و خدارو شکر زندگی خوبی دارد. همین باعث آرامش و اطمینانخاطر مادرم شد. دیگر مادرم نگرانی ندارد. او دیگر اشک نمیریزد. حالا دیگر همه فرزندانش کنارش هستند. از پدرم هم هیچ خبری نداریم. هیچوقت هم سعی نکردیم از او خبری بگیریم.»