به گزارش
روزپلاس؛ سالها قبل، زمانی که دیوید لینچ، فیلمساز گزیدهکار و «نخبهپسند» آمریکایی، فیلم «بزرگراه گمشده» و بعدها «جاده مالهالند» را ساخت، جریانی در بین علاقمندان سینما به راه افتاده بود که برای شکستن کدهای مثلا مستتر در فیلمهای لینچ به عرقریزی روح بیافتند و با تفسیر و تاویلهای شبهفلسفی، رازهای منظومه ذهنی لینچ را کشف کنند.
خود لینچ هم ظاهرا به این عطشی که برای کدشکنی در بین علاقمندان فیلمهایش ایجاد می شد، علاقه زیادی داشت و به آن معتاد شد، چنان که تلاش او برای هر چه پیچیدهتر کردن فیلمهایش منجر به تجریه عجیب و مالیخولیایی «Inland Empire» شد که از فرط پیچیدگی(یا شاید پیچیدهنمایی) به شدت در ذوق طرفداران تیفوسی لینچ زد و البته شکست خورد. بعد از آن هم اصطلاحا کرک و پر لینچ ریخت و «خرقه» فیلم «فلسفی»ساختن را به دیگری واگذاشت.
کریستوفر نولان، از همان نخستین فیلم مهم خود «ممنتو» که مورد توجه منتقدین قرار گرفت، نشان داد که به جنس خاصی از سینما علاقه دارد که بیش از آن که مبتنی بر «عینیت» و رفتارهای برونگرایانه باشد، مبتنی بر «سوبژکتیویسم» و ذهنیت و لایههای درونی کاراکترها بود. اتکای فیلمهای او بر محوریت یک ایدهی فلسفی یا علمی، او را به عنوان یک کارگردان مولف مطرح کرد.
حتی سهگانه او بر مبنای شخصیت کمیک استریپ معروف «بتمن»، رنگ و لعاب غلیظ فلسفی او را درباره مفهوم خیر و شر و تقابل این دو دارد و به شدت وجه نمادین کاراکترها در این سه فیلم پررنگ است.
توفیق تجاری چشمگیر بتمنهای او به ناگهان دروازههای قدرت و نفوذ در هالیوود را برایش گشود و او را به یکی از تاثیرگذارترین سینماگران آمریکا تبدیل کرد. او اکنون عضو از حلقهای از سینماگران ذینفوذ است که گویی چک سفید امضاء برای ساخت هر آن چه می خواهد در اختیار دارد. اما نولان که ظاهرا به سینما به عنوان پروژههای آموزشی کیهانشناسی و فلسفه حیات می نگرد و شاید خود را تالی تلو «استنلی کوبریک» فقید، سینماگر اعجوبه و کمالگرای معروف و خالق «2001: یک ادیسه فضایی» می بیند، با ساخت «Inception» در سال 2010 و سپس «Interstellar » در 2014 و طرح ایدههای به شدت پیچیده مکانیک کوانتوم و نظریات دشوار در باب ماهیت زمان، فیلمسازی شخصی و «دلی» با هزینههای شگفت انگیز را وارد فاز جدیدی کرد.

آخرین طبعآزمایی پرخرج و عظیم او در به تصویر کشیدن ایدههای انتزاعی دشوارفهم، فیلم «Tenet» در سال 2020 بود. ایده بسیار دشوار و صعبالفهم و سوبژکتیو او درباره وارونهسازی زمان، و تلاش همهجانبه او برای هر چه پیچیدهتر ساختن داستان، این بار، داد بسیاری از طرفداران سرسخت او، که نولان را چیزی در حد یک متفکر جهانی و یک «پیامبر» مدرن می دانستند، درآورد.
واقعیت آن است که ذوقزدگی و تعجیل نولان برای به دراماتیزه کردن و به تصویر کشیدن یک ایده به شدت انتزاعی، یعنی سوژهای که دستکم نیاز به دو سه سال زمان برای نگارش داشت، ملغمهای به نام «تنت» را رقم زده، که بارها سر کلاف در این همه پیچیدگی از دست فیلمساز در رفته و حتی احکام و گزارههای مطرح شده در خود فیلم زیر سوال می روند و عکس آن اثبات می شود.
در جایی از «تنت»، از زبان یکی از شخصیتها به صراحت می شنویم که اگر شخصی که در زمان به عقب فرستاده شده(زمان او معکوس شده)، با خودش در گذشته مواجه شود، نابود خواهد شد، اما شخصیت «پروتاگونیست»(قهرمان بینام سیاهپوست) در انبار فری پورت فرودگاه اسلو، چند دقیقه با «خود» معکوس شدهاش درگیری فیزیکی سختی دارد و هیچ اتفاقی هم نمی افتد!
نولان که با ذوق زدگی هر آن چه را که در مسایل فیزیک کوانتوم جذاب می یابد، به پروژه های گران قیمت سینمایی تبدیل می کند، آن اندازه سطحی و عجولانه با این مسایل رو به رو می شود که گاف های بزرگ می دهد.
در فیزیک کوانتوم، جایگاه «ناظر»، تقاوتی بنیادین با فیزیک کلاسیک دارد و ناظر آن جایگاه «خداگونه» و ورای مکان و زمان را ندارد، بلکه وضعیت خود ناظر، به طور کامل روی مشاهده تاثیرگذار است.
حال سوال این جاست که دستگاه «جهتگردان» یا معکوسساز زمان، افراد را به گذشته از دید کدام یک از ناظران بازمی گرداند؟ گذشته از منظر ناظران متفاوت، متفاوت است. در آن جا که قهرمان سیاه پوست و بدون نام فیلم، با نیل و برانکارد حامل کت و سایرین(حتی یک هنگ از سربازان تنت) وارد دستگاه می شود، دقیقا به گذشته کدام یک می روند؟
در اهمیت بحث «ناظر» در فیزیک کوانتوم، شاید بد نباشد اشارهای به نظریات مکتب کپنهاگ(نیلز بور و ورنر هایزنبرگ) داشته باشیم. آن دو معتقد بودند که جهان به سان امکانهای بیشماری وجود دارد که با هم همپوشانی دارند. به تعبیر آنها همه این امکانها در یک «سوپ کوانتومی» شناور هستند و مکان و حالت مشخصی ندارند، تا این که «اتفاق»ی رخ دهد و یکی از امکانها را محقق کند.
آن اتفاق همان هشیاری انسان و مشاهده «ناظر» است. مثلا وقتی به سوراخی می نگریم که قرار است الکترونی از آن رد شود، نفس مشاهده ما به عنوان «ناظر»، یکی از امکان ها را محقق و به واقعیت بدل می کند. حال، نکته این جاست، که رویدادهای فیلم «تنت» و این بازگشت به گذشتهها و آینده ها، از دیدگاه کدام «ناظر» انجام می گیرد؟ معلوم نیست.
مساله بسیار مهمی که در فانتزی کودکانه آقای نولان نادیده گرفته شده، حجم عظیم و تصورناپذیر «انرژی» است که برای دستکاری در زمان به لحاظ نظری به آن نیاز داریم. به لحاظ تئوریک، برای بازگرداندن یک الکترون به گذشته، یک ابردستگاه با حجم عظیمی از انرژی که کلیت زمین را تحت تاثیر قرار می دهد، نیاز است.
حال، دستگاه معکوسساز زمانی آقای آندره سیتور، که همزمان چند انسان را با تجهیزات به گذشته می برد، باید به منبع انرژی سرسامآوری متصل باشد و وسعت و تجهیزاتی دست کم به اندازه یک شهر داشته باشد.
این چیزی که در فیلم می بینیم، بیش از یک بازیچه کودکانه که از ذهن بازیگوش و جاهطلب نولان بیرون جهیده، نیست. برای تقریب به ذهن، پروژه «CERN»، یک پروژه چندملیتی وابسته به سازمان تحقیقات هستهای اروپا، که تاکنون بودجه اعلامی آن ده ها میلیارد دلار شده و شامل ده ها کیلومتر تونل زیرزمینی در سوییس و ابرسازهها و ابرماشینی به نام برخورددهنده عظیم هادرون است، ظاهرا تحقیقاتی در همین راستای جا به جایی در زمان با هدف بازسازی آن چیزی که آغاز جهان در طی «انفجار بزرگ»(بیگ بنگ) در ابعاد بسیار بسیار کوجک تر شناخته می شود، انجام می دهد. اما نکته این جاست که همه این سازههای عظیم و غولآسا و لولههای چند ده کیلومتری و تیمی چندصدنفره از دانشمندان و مهندسان از کشورهای مختلف دنیا برای دستکاری و آزمایش سوژههایی چون ذرات زیراتمی چون الکترون و پروتون است نه سوژههایی در ابعاد آدمیزاد.
مضافا این که، طبق یافتههای «نظری» فیزیکدانان و در سطح «احتمال»، اگر بتوان در زمان دستکاری کرد و سیر آن را معکوس کرد، تجربهای به شدت ناپایدار و کوتاهمدت خواهد بود، چرا که محتاج حجم عظیم و دور از تصوری از انرژی است که در اختیار بشر نیست.
فیزیکدان و ریاضیدان برجسته انگلیسی و برنده نوبل فیزیک، راجر پنروز، که در حوزه امکانات و احتمالات در سطح کوانتومی صاحب نظریه است، می گوید:
" امکانهای کوانتومی سایر قلمروها، شکلی از ماده هستند. از آنجا که همه مواد گرانش دارند، هر یک از این امکانها برای خود دارای میدان گرانش است. اما حفظ این میدان گرانشی محتاج انرژی است و هر قدر امکان مورد نظر، انرژی بیشتری نیاز داشته باشد، ناپایدارتر است. تداوم و حفظ این امکانها نیازمند انرژی بسیار عظیمی است که فراهم کردن آن ممکن نیست. در نهایت همه این امکانها به یک حالت واحد فرو می ریزند؛ یعنی پایدارترین حالت که ما به عنوان «واقعیت» مشاهده می کنیم."
کریستوفر نولان آن قدر در بند پیچیدهسازی داستان و مقهور کردن تماشاگر است که بسیاری از اوقات سر کلاف از دست خود او هم در می رود و گافها یا دست کم سوالات و ابهامات بیپاسخ بسیاری، حتی با پذیرش منطق عجیب و غیرقابلباور فیلم، مشاهده می شود.
طبق روایت فیلم، زن مخترعی در آینده دستگاه معکوسساز زمانی را ساخته و برای این که به دست زورمندان نیافتد، دستور ساخت آن را به یک «الگوریتم»؟! 9 قسمتی تبدیل کرده و به گذشته فرستاده است(کذا!). اما نکته این جاست که در طول فیلم دستکم 4 دستگاه از این نوع را مشاهده می کنیم. یعنی عملا الگوریتم لو رفته و علاوه بر آندره سیتور، به دست گردانندگان «تنت» و قطعا دیگرانی هم افتاده است. پس اصولا چه ضرورتی به از بین رفتن الگوریتم پیش از خودکشی آندره وجود دارد؟ اصلا زنده ماندن یا نماندن آندره سیتور چه ربطی به پیدا کردن الگوریتم کذابی و نجات دنیا دارد؟
آندره کسی است که حاضر است وقتی نباشد، دنیا هم(از جمله پسر خودش) هم نابود شود. بعد همو در جاییی از فیلم به همسرش کت می گوید "نمی دونم خدا منو می بخشه که پسرمونو به دنیایی آوردیم که قراره نابود بشه؟!"
آندره که این قدرت را دارد که جهان را نابود کند و به راحتی آب خوردن به «گذشته» بازمی گردد، چرا از این توانایی برای جلوگیری از سرطان لوزالمعده خود استفاده نمی کند؟ چطور پروتاگونیست و نیل می توانند کت زخمی را به گذشته ببرند و درمان کنند؟ یا چرا آندره از همین امکان بازگشت به گذشته برای ترمیم رابطهاش با کت بهره نمی برد؟ اصولا جنس رابطه او با کت از چه سنخی است؟ او چه حسی به کت دارد؟ آیا باید باور کنیم روانپریش و ضدبشری چون او «عاشق» همسرش است؟
حس پروتاگونیست به «کت»، چیست؟ چرا برای او به آب و آتش می زند و حتی جان خود را به خطر می اندازد؟ چون کت یک زن بلوند با اندام مانکنی و حضور اغواگرانه است، پروتاگونیست خود را متعهد به حفاظت از او می داند؟ اگر کَت یک زن نه جندان زیبای غیرمانکنطور بود، باز هم پروتاگونیست خود را به آب و آتش می زد؟ از تفرعن تهوعآور انگلوساکسنی تنیده در فیلم هم نباید گذشت. کت در جایی که صحبت از نابودی دنیاست، می گوید، یعنی پسر من هم از بین می رود؟
یا در پایان فیلم درمی یابیم که نیل را خود پروتاگونیست از آینده به گذشته فرستاده است. پس نیل به خوبی می داند در فری پورت فرودگاه اسلو چیزی به نام «معکوسساز زمانی» پنهان شده است.
او چرا خود را به پروتاگونیست معرفی نمی کند و ماجرا را توضیح نمی دهد که نیاز به عملیات سنگین، پیچیده و خطرناک نفوذ به انبار فری پورت و ربایش هواپیمای باری و کوبیدن آن به ساختمان انبار نباشد؟ اصلا فلسفه بیخبر گذاشتن پروتاگونیست، از سوی کسانی که خود او از آینده فرستاده(کذا!)، از کل ماجرای تنت و ماموریت آن چیست؟ اگر فرضا همان «نیل»، صاف و سرراست به سراغ پروتاگونیست می رفت و کل ماجرا را شرح می داد، آن وقت چه نیازی به راپلکاری و بانجیبازی برای نفوذ به دژ «پریا سینگ» در هند بود؟ بعد، تنت سازمانی در آینده است. کارفرمایان آندره هم در فیلم «آیندگان» نامیده می شوند.
آن آیندگان با این آیندگان چه فرقی دارند؟ این هم مثل ده ها سوال دیگر فیلم، بیجواب می ماند. در جایی از فیلم، پروتاگونیست همین سوال را از نیل می پرسد که اگر آیندگان دستور انهدام این دنیا را با وارونگی آنتروپی دادهاند، آیا خودشان نابود نمی شوند، و در جواب نیل(در واقع نولان)، مزوّرانه و رندانه با گزارهای شبیه این که «اتفاقی که افتاده، افتاده»، سر و ته ماجرا را هم می آورد و سوال به این مهمی، که یکی از انگیزههای اصلی و پیشران فیلم «تنت» را روشن می کند، مبهم باقی می گذارد. نولان، روشن نمی کند پایه تئوریک فیلم خود را در بحث سلطه بر زمان، بر کدام نظریه مستقر کرده است؟
جهانهای موازی یا چندجهانی «هیو اورِت» را قبول دارد، یا نظریه راجر پنروز؟ در جای جای فیلم ظاهرا نولان به چندجهانی در سطح کوانتومی باور دارد که این چنین شخصیتها به طرفهالعینی بین گذشتهها و حالها و آیندههای مختلف بندبازی می کنند و نظم کیهانی هم به هم نمی ریزد. اما وقتی نوبت به انگیزهها می رسد، تفکر راجر پنروز بر فیلم حاکم می شود. آیندگانی که آندره سیتور را وا می دارند که در جهت معکوس کردن تغییرات آب و هوایی(خود این اصطلاح اصلا یعنی چه؟!) از معکوسساز استفاده کند، از کجا می دانند گذشتهای که در آن تغییر ایجاد می کنند، به همان آیندهای که آنها در آن قرار دارند، ختم می شود؟
اگر به نظریه امکانها مختلف قائل باشیم(که ظاهرا نولان در این فیلم و فیلمهای قبلی قائل هست)، به لحاظ تئوریک، میلیاردها گذشته می تواند به میلیاردها آینده ختم شود!اگر این «آیندگان» معتقدند که فقط یک گذشته وجود دارد که قطعا به یک آینده ختم می شود، چطور دستور نابودی دنیا را با آن الگوریتم کذایی به آندره می دهند، بدون آن که با نابودی گذشته، خودشان هم نابود نشوند؟
حرف و حدیث درباره نقایص«تنت» بسیار بیش از این است، اما سوال اینجاست که دلیل چک سفیدامضایی که به چهرهای چون نولان داده شده تا با هزینههای چند صد میلیون دلاری ایدههای خام و سیاهمشقهای فلسفی و فلسفه فیزیک خود را به فیلم سینمایی تبدیل کند، چیست؟ به باور نگارنده، نولان چهره جلویی یا پیشانی یک «ابرپروژه» هالیوودی است، چنان که مثلا «ایلان ماسک» در حوزه زیست-فناوری چنین خصلتی دارد.
به اعتقاد این قلم، «نخبگان» حاکم بر دنیا، که بااسامی مختلفی چون زرسالاران جهانی یا «ایلومیناتی» یا عناوین دیگر شناخته می شوند و هالیوود، بدون تردید بازوی اصلی ایدئولوژیک آنها برای شکل دادن به ذهن بشر مدرن است، چند سالی است که به این نتیجه رسیدهاند، بشر که صورت فطری و ذاتی در جستجوی «معنا» و مفاهیم استعلایی برای حیات خود است و از چارچوبهای تنگ «ماتریالیسم»، «حسگرایی» و «پوزیتیویسم» خسته است، به دنبال خوراک «اعتقادی» بر روح و روان خسته و نژند خود می گردد.
از این رو، در اقدامی پیشدستانه تلاش کردهاند که این نیاز فزاینده بشر مدرن به «معنا» و مفاهیم متعالی را خود به دست بگیرند و مدیریت کنند تا جلوی رجعت فطری بشر به ادیان الهی را بگیرند یا آن را به تاخیر بیاندازند. پروژههایی چون نولان، از این رو چنین مورد حمایت قرار گرفتند و به آنها پر و بال و قدرت و نفوذ داده شده، که به شکل دادن نوعی «معنویت آلترناتیو» در ذهن بشر مدرن کمک می کنند. کما این که چهرههایی چون جیمز کمرون و دارن آرونوفسکی هم جزو همان حلقه و محفلی هستند که کریستوفر نولان و برادرش جاناتان(خالق سریال بسیار مهم «وست ورلد»).
الیت حاکم بر دنیا، به دنبال آن هستند که یک نوع معنویت شبهعلمی و منطبق با مدرنیته را، که رنگ و لعابی از یک نوع الهیات انسان محورانه دارد، اما کاملا بری از مولفههای ادیان ابراهیمی است و حتی زیراب آن مولفهها را هم می زند، در ذهن بشر مدرن جاگیر کنند. استفاده از ایدهها و نظریات مطروحه در مکانیک کوانتوم و بازی با ایدههای مرتبط با «زمان»، در ساختاری به شدت پیچیده، که قطعا با هدف «مرعوب» کردن مخاطب ساخته می شود.
فیلمهایی چون «فواره»(دارن آرونوفسکی/2006)، «آواتار»(جیمز کمرون/2009)، «آقای نوبادی»(ژاکو وان دورمال/2009)، «اثر پروانهای»(اریک برس، جی مکی گروبر/2004) و اینتراستلار و تنت اثر کریستوفر نولان را باید در همین راستا و در چارچوب همین پازل در نظر گرفت.
نویسنده: سهیل صفاری