به گزارش روز پلاس، احساس و عاطفه جای
خودش را به غرور و لجبازی دادهبود. طوری رفتار میکرد که انگار با زنی در
ارتباط بود. با این برخوردهای توهینآمیزش وقتی جلوی آینه میایستادم و به
خودم نگاه میکردم اعصابم به هم میریخت. واقعا نمیدانستم چهکار کنم.
تصمیم احمقانهای گرفتم. در شبکههای اجتماعی با پسری جوان ارتباط
برقرار کردم. این رابطه با توجه به احساس تنهایی و افسردگیهایم در کمتر از
چند روز به یک وابستگی عاطفی تبدیل شد. قرار ملاقات گذاشتیم. سوار اتوبوس
شرکت واحد شدم و به راه افتادم. زن همسایه و دخترش هم ایستگاه بعد سوار
اتوبوس شدند. دختر همسایه مرا سوالپیچ کرد. ماندهبودم چه بگویم. از دهانم
دررفت و گفتم میخواهم به حرم امامرضا(ع) بروم. آنها با خوشحالی گفتند:
ما هم برای زیارت به حرم میرویم! حرفی زدهبودم و بهناچار همراهشان
رفتم. لحظهای که وارد حرم امامرضا(ع) شدم و چشمم به گنبد طلا افتاد، دلم
لرزید.
دختر جوانی را دیدم که روی ویلچر نشستهبود و با حضور
دل، به آقا(ع) سلام میداد. از شرم و حیا نمیتوانستم سرم را بالا بگیرم.
به گریه افتادم و یک دل سیر اشک ریختم. احساس میکردم سبک شدهام. با زن
همسایه و دخترش به خانه برگشتم. سیمکارتم را عوض کردم و نماز شکر خواندم.
شک ندارم نگاه آقای غریب زندگیام را نجات داد تا در مسیر گناه و معصیت
قرار نگیرم. برای مشاوره به مرکز
پلیس Police آمدهام. نمیخواهم زندگیام را از دست بدهم
منبع: رکنا