روزپلاس: شما هم وقت کتاب خواندن ندارید؟خب من هم نداشتم! ولی فرق من و شما این است که من سرم توی کتاب بود و وقت کتاب خواندن نداشتم ولی شمای عزیز کلی مشغله برای خودت داری. خانه داری و مشغول کارهای تمام نشدنی خانه، دانشجو و دانش آموزی و درگیر درس و پروژه، مادری و سرگرم بچه داری، کارگر و کارمند و مغازه دار و بازاریاب و مشاور و چه و چه هستی و مشغول درآوردن یک لقمه نان حلال از زیر سنگ!
بهانه های شما برای کتاب نخواندن شاید قانع کننده به نظر می رسید. اما من چه باید می گفتم؟ من نویسنده ام و بر خلاف آنچه باید باشد، همیشه مشغول نوشتن بودم و کمتر مشغول خواندن. اما دو سال است کسی پیدا شده و چیزهایی را مدام توی صورتم می کوبد که عجیب دردم می گیرد. ولی از شما چه پنهان که درد شیرینی است. باعث می شود هربار که این درد را تجربه می کنم بروم توی اتاق و عوض اینکه به کارهای بدم فکر کنم کتابی از صف کتابهای نخوانده بردارم و با خجالت بخوانم. دو سال است من با کسی آشنا شده ام که مرزهای سرشلوغی را جا به جا کرده بود. من و شما اگر گهگاهی سفر تفریحی و کاری می رویم، او دائم در سفر بود. من و شما اگر دغدغه خودمان و خانواده و شهر و نهایتا کشورمان را به دوش می کشیم، او برای همه جهان اسلام و حتی دنیا فکر می کرد و برنامه می ریخت من و شما اگر یک سر داریم و هزار سودا، او یک سر داشت و سوداهایی تمام نشدنی. اما... این اما را من از دو سال پیش که دقیقا در این روزها ازمان گرفتندش و یتیم شدیم، خرد خرد درباره او کشف می کنم.
مرد میدانی که در خلوت هایش کتاب می خواند؟ نه! چه می گویم؟ کدام خلوت؟ مرد میدانی که از هر فرصتی برای خواندن استفاده می کرد. مثلا در هواپیما که می نشست گابریل گارسیا مارکز می خواند و حتی یادداشت هم برمی داشت. در بغداد که برای جلسات مهم می رفت و باید یک دیپلمات زیرک بود، کتاب «من زنده ام» را می خواند و در حین مطالعه این یادداشت را برای نویسنده اش می نوشت: «خواهرم، مثل همان برادرهای اسیرت همه جا با تعصب مراقبت می کردم کسی عکس روی جلد کتابت را نبیند و در تمام کتاب با ناراحتی و استرس به دنبال این بودم که آیا کسی به شما جسارت کرد؟ آخر مجبور شدم روی عکست را با کاغذ بچسبانم تا نامحرمی او را نبیند.
برادرت
بغداد»
و در نینوا که برای سرکشی به مبارزین می رفت و باید یک نظامی تمام عیار بود، مطالعه کتاب را تمام می کرد و این یادداشت را هم به یادداشت قبلی اش اضافه می کرد: «خواهر خوبم. در آن اسارت، اسارت را به اسارت گرفتی. سعی کن در این آزادی اسیر نشوی! انشالله کتابت را به همه زبانها ترجمه میکنم تا همه بدانند زینب بنت رسولالله چگونه بوده است، وقتی کنیز او معصومه اینگونه معصوم بوده است. به تو به عنوان خواهرم، به عنوان معرف دختر مسلمان شیعه، معرف ایران اسلامی، معرف تربیت خمینی افتخار میکنیم. حقیقتا شگفتزده شدم و هزاران بار به تو و دوستانت مرحبا گفتم.
نینوا»
مرد میدان من از این کرامات، صدها در آستین داشت. از یادداشتش بر کتاب «وقتی مهتاب گم شد» تا یادداشتش بر کتاب «گردان 409» و کتاب «رادیو» و توصیه به خواندن «الغارات» و پیدا شدن کتاب از کوله متعلق به او که در ماشین سوخته اش پیدا شده...همان ماشین سوخته ای که هر تکه اش توی قلب هر کداممان پرتاب شده و آتشش هرگز خاموش نمی شود...
راستش این خاطرات هم اگر نبود و گفته نمی شد، باز هم این مرد برای من الگوی کتابخوانی می شد. چرا که من کتاب خوان بودن سردار را از متن نامه های عارفانه و دلنشینش به دخترش، از متن وصیت نامه سیاسی الهی شاهکارش، از متن عاشقانه نامه اش به حسین پورجعفری، از یادداشت های کوتاه و بلندش که اینجا و آن جا می نوشت و می گذاشت، درمی یافتم. چرا که ایمان دارم آنکه انس با کلمه نداشته باشد هرگز توانایی چیدن دلنشینشان را نخواهد یافت.
می بینید! سردار از وقتی که رفته مدام دارد این چیزها را توی صورتم می کوبد و من هم سعی کردم که در این یادداشت آنها را بکوبم توی صورت شما. شاید شما هم مثل من دردتان گرفت و رفتید توی اتاق و به جای فکر کردن به کارهای بدتان یکی از کتابهای نخوانده تان را برداشتید و با خجالت شروع به خواندنش کردید.
فائضه غفار حدادی ۱۳ دی ماه ۱۴۰۰