۱۷:۳۷ |  ۱۴۰۴/۰۷/۰۸

مولانا نبود، جهان شور عاشقانه کم داشت

اگر مولانا نبود، جهان شور عاشقانه را کم داشت. زبان مولانا فاخر، سرشار از شور و احساس، و آکنده از نبوغ در داستان‌پردازی است؛ این مجموعه توانست ایران را به زیباترین شکل ممکن بازسازی کند.
کد خبر: ۳۴۲۰۹۱

مولانا نبود، جهان شور عاشقانه کم داشت

به گزارش روزپلاس، امیرحسین ماحوزی، متولد ۱۳۴۹ در تهران است. او مسیر زندگی علمی و حرفه‌ای خود را با ترکیب دو علاقه متفاوت پزشکی و ادبیات پارسی شکل داد و پس از اخذ مدرک پزشکی از دانشگاه علوم پزشکی ایران در سال ۱۳۷۵، به علاقه دیرینه‌اش ادبیات فارسی پرداخت و در سال ۱۳۸۷ با درجه دکتری از دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد. تمرکز پژوهش‌های او در مقطع کارشناسی ارشد بر تحلیل روان‌شناختی مفاهیم اسطوره‌ای شاهنامه و در مقطع دکتری بر بررسی دیوان شمس بود. او از همان سال به تدریس ادبیات فارسی پرداخت و به‌عنوان عضو هیئت علمی دانشگاه پیام نور فعالیت خود را ادامه داد. به مناسبت روز بزرگداشت مولوی با او به گفت‌وگو نشستیم:

*اگر مولوی را در سپهر ادب فارسی نداشتیم چه می‌شد؟ امروزمان چه تفاوتی می‌کرد؟

تصور جهانی بدون مولانا برای من خیلی دشوار است، زندگی خودم را مدیون او می‌دانم و نمی‌توانم تصور کنم برای خودم چه اتفاقی می‌افتاد. میشود گفت مولانا شورانگیز ترین عشقی که می‌شد تجربه کرد را تجربه کرده و به جهان ارمغان داده است. نمونه‌ای که وی ارائه می‌دهد، گونه‌ای استثنایی از تجربه عارفانه است که در آن، حضور انسان کمال یافته یک گونه‌ای تجلی حق است و سبب تجربه‌ای عاشقانه می‌گردد. این پدیده با رابطه مرید و مرادی متفاوت است؛ ما در اینجا با عشقی روبه‌رو هستیم که متعلق به انسان کمال‌یافته است و از دل آن، آثاری زاده می‌شود و آفرینشی نو پدید می‌آید. درباره این مفاهیم نو که از این عشق می‌تراود و تصاویری که خلق گردیده، می‌توان بیشتر به بحث نشست.

حقیقت امر آن است که اگر مولانا نبود، احتمالاً سنایی یا عطار به‌عنوان متن‌های اصلی عرفان خراسان جلوه می‌کردند و بخشی از این میراث معنوی را به ما نمایان می‌ساختند. با این وجود، اگر مولانا نبود، ما دو گنجینه بزرگ را در جهان کم می‌داشتیم: یکی مثنوی معنوی و دیگری دیوان شمس. دیوان شمس جایگزین غزلیات سنایی و عطار است، ویژگی خاص و برجسته دیوان شمس، حضور پرشور، عاطفی و سرکش مولانا است. چنین شور عاشقانه‌ای در هیچ‌یک از دیوان‌های پیشین دیده نمی‌شود و بنابراین، اگر مولانا نبود جهان بی‌گمان این شور را کم می‌داشت.

بخش بعدی این است که مثنوی اثری است که توانسته با فاصله از متون تعلیمی عرفانی پیش از خود، جامعه را بسازد؛ بدین شکل که با عموم مردم به شیوه‌ای، با خواص به شیوه‌ای دیگر و با خاص‌ترین افراد به شکلی متفاوت ارتباط برقرار کند. هنگام مطالعه مثنوی، عوام از داستان‌ها و تمثیل‌های آن بهره می‌برند، خواص از گونه‌ای از مباحث کلامی و فلسفی آن استفاده می‌کنند و خاص‌ترین افراد از لحظه‌های شورانگیزی که در کمتر اثر تعلیمی دیده می‌شود، بهره می‌گیرند؛ این بخش‌ها را می‌توان غزل‌های مثنوی نامید.

مولانا به شکلی جهان پیرامون خود را با معانی خیره‌کننده‌ای بازسازی می‌کند که به زبانی بیان شده و همگان آن را درک می‌کنند و این بیان، بسیار قدرتمند است. زبان سنایی زبانی است که عموم مردم نمی‌توانند آنگونه که شاید و باید درکش نمایند. ویژگی‌های داستان‌پردازی اوهم آن اندازه قوی نیست که مخاطب احساس کند با زبان او سخن می‌گوید. زبان عطار به نسبت مولانا، مقداری بیش از اندازه عامیانه می‌نماید. در این میان، زبان مولانا گونه‌ای فاخر، سرشار از شور و احساس، و آکنده از نبوغ در داستان‌پردازی است. این مجموعه توانست ایران را به زیباترین شکل ممکن بازسازی کند.

مفهومی که مولانا بر آن تکیه می‌کند، گونه‌ای بازتعریف از «من» است که با عشق و شکلی از وحدت درآمیخته است؛ عشقی که سبب پیوند عاشق و معشوق می‌شود و می‌تواند آن دو را یگانه کند. این عشقی کاملاً دوسویه است که از معشوق یا خدا آغاز می‌شود و در بشر به اوجی می‌رسد که او را تا مقام حق بر می‌کشد. این جلوه‌ای است که اگر وجود نداشت، بی‌گمان همتای واقعی و مشابهی در جهان نمی‌داشت. از این نظر، مولانا آدمی است که به گفته هانری ماسه، هیچ جای دنیا شبیهش وجود ندارد. می‌دانید که فردوسی را با هومر می‌سنجند، گوته را با حافظ و سعدی را با آناتول فرانس؛ یک گونه‌ای برای هر شاعری می‌توان نمونه‌ای مشابه یافت، اما مولانا در سپهر شعر و عرفان ایران و جهان شخصیتی کاملاً بی‌همتا و یگانه به شمار می‌آید.

*شخصیت مولوی و زندگی او را به چه بخش‌هایی می‌توان تقسیم کرد؟ و چه وقایعی بر شکل گیری این دوره‌ها موثر بوده است؟

زندگی مولانا را می‌توان به چند دوره تقسیم کرد. نخست، دوران کودکی او است. چیزی که باید بدانیم این است که مولانا فرزند بهاولد است. بهاولد، علاوه بر اینکه واعظ بزرگی است، عارفی بزرگ به شمار می‌رفت که این امر را می‌توان به شهادت کتاب مهم وی، یعنی معارف، اثبات نمود. در این اثر، هم می‌توان گونه‌ای اتوبیوگرافی (زندگی‌نامه خودنوشت) از او مشاهده کرد و هم شکلی از تجربه‌های بسیار ویژه با خداوند. پس مولانا در خانواده‌ای رشد یافته که پدرش عارفی بزرگ بوده است. فارغ از اینکه وی از سلسله کبرویه محسوب می‌شده یا خیر، این امر نشان می‌دهد که او در قلب عرفان خراسان پرورش یافته است. او در بلخ زاده شده، در جغرافیایی که پیش از او، سنایی و پیشتر از آن، بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی در آن بالیده بودند. بر این اساس، آنچه مولانا بیان می‌کند، ادامه‌دهنده راه عرفان خراسانی است.

شخصیت تأثیرگذار در زندگی مولانا برای مدتی طولانی، بهاولد بوده است؛ هم در دوران پس از فوت بهاولد و هم در زمانی که شمس وارد زندگی مولانا می‌شود. شمس به مولانا می‌گوید: «دیگر کتاب معارف را نخوان؛ معارف پدرت را نخوان.» یعنی تا آن زمان، مولانا به سخت تحت تأثیر عرفان بهاولد بوده است.

در طول سفر، آنان عطار را میبینند، در سفر به قونیه _سفری که به بهانه حج آغاز شده بود، اما احتمالاً به دلایل اختلافات داخلی با خوارزمشاه و فخر رازی یا ترس از حمله مغول صورت گرفت_ عطاراسرارنامه خود را به مولانا می‌بخشد. بنابراین، تأثیر عطار و سنایی بر مولانا بی‌تردید بسیار مهم است. بعدتر می‌بینیم که وقتی حسام‌الدین از مولانا درخواست می‌کند تا مثنوی را بنویسد، به او می‌گوید: «کتابی بنویس که ادامه الهی‌نامه عطار یا حدیقه سنایی باشد.» برای مدتی طولانی، سنایی برجسته‌ترین چهره در میان حلقه یاران مولانا بود؛ او به سنایی عشق می‌ورزید و باورش این است که «ما پی از سنایی و عطار آمدیم»، این دو شخصیت به راستی بر شعر مولانا تأثیری عمیق داشته‌اند.

عطار، اسرارنامه خودش را به مولانا می‌بخشد و او این اثر را به کرات می‌خواند. بسیاری از داستان‌های مثنوی، همان داستان‌های عطار هستند که به‌صورت آشکار و پنهان به آنان ارجاع داده شده و ستون اصلی داستان‌های دفتر اول مثنوی را تشکیل می‌دهند؛ از قبیل داستان طوطی و بازرگان، پیر چنگی، اعرابی و خلیفه، این‌ها دقیقاً همان داستان‌های عطار هستند؛ همچنین، غزل‌های مولانا به شدت تحت تأثیر عطار قرار دارد.

اما اگر بخواهیم تأثیر فرد دیگری را در زندگی مولانا، پیش از ملاقات با شمس، مورد بررسی قرار دهیم، بی‌تردید آن فرد، برهان‌الدین محقق ترمذی است. او پس از فوت بهاولد، که مولانا بر مسند پدر می‌نشیند، به سوی وی آمد و او را به چله‌نشینی فراخواند و به ریاضت نفس واداشت. مولانا، برهان‌الدین محقق را از جنس نور می‌دید و او به گونه‌ای باطنی، شروع به پرورش و تعالی بخشیدن به مولانا نمود و در واقع، او را در یک تجربه عملی عرفان برکشید.

*اما ملاقات با شمس فرق می‌کند، چرا؟

ملاقات با شمس، کاملاً متفاوت است. مولانا در رویارویی با شمس، عشقی عمیق را تجربه می‌کند و در آیینه وجود اوست که خودش را پیدا می‌کند. در حقیقت، به نظر می‌رسد شمس همان موجودی است که مولانا در رویاهای خویش، خود را بدان صورت تصور می‌کرد. آن سرکشی و عصیان در برابر هر آنچه در عُرف و عقاید مشهور آن دوران وجود داشت، گویی در درون مولانا نهفته بود و هرگز فرصت بروز نیافته بود و او این ویژگی‌ها را در شمس مشاهده می‌کند. شمس، او را به سماع فرا می‌خواند و وی را از توجه به اطرافیان بازمی‌دارد و در واقع به او می‌گوید: «تا زمانی که در بندِ تأیید مردمانی، و به شمع بودن و قبله جمع بودن خود می‌نازی، و این هشیاری که به‌واسطه توجه خلق ایجاد شده را کنار نگذاری، نمی‌توانی به حقیقت خود دست پیداکنی.» این‌گونه است که گویی مولانا به حقیقت وجود خویش دست می‌یابد.

شمس آن چهره بی‌نظیری است که زندگی مولانا را در سی‌وهشت‌سالگی دگرگون می‌سازد. او به عمیق‌ترین و وجدآساترین شکل ممکن عشق را تجربه می‌کند. این دیدار در کل تنها چهار سال به طول می‌انجامد؛ از سال ۶۴۲ تا ۶۴۵ هجری. در این میان، شمس به دمشق می‌رود و مولانا، آنطور که میدانیم، در دوره‌های رفت و بازگشت شمس، حالات متفاوتی را از سر می‌گذراند. در سفر اول شمس، مولانا یکسره خاموش می‌شود؛ نه شعری می‌سراید، نه به وعظ می‌پردازد و مجالس سماع را هم ترک می‌گوید. اما در غیبت دوم شمس که برای همیشه ادامه می‌یابد، او هم سماع می‌کند و هم شعر می‌سراید. هرچند این اشعار بسیار پرسوزناک است، ولی او این‌بار خودِ حقیقی خویش را یافته است.

*و پس از شمس؟

پس از آن، دو چهره دیگر در زندگی مولانا نقشی بسیار اثرگذار ایفا می‌کنند: صلاح‌الدین زرکوب و حسام‌الدین چلبی. مولانا، پسرش سلطان ولد را به عقد دختر صلاح‌الدین درمی‌آورد. گویی او در چهره این دو نفر، بازتابی از شمس تبریزی را می‌دیده است و همواره با کسانی که خلوص نیت داشتند، همدم می‌شده. صلاح‌الدین، آدم بسیار باسوادی نبود و از عوام به شمار می‌رفت، اما با این حال، حقیقت عشق را به نیکی درک می‌کرد و مولانا، همنشینی با فردی مانند او را حتی بر بزرگانی مثل صدرالدین قونوی ترجیح می‌داد.

بعد از مرگ صلاح الدین، حسام‌الدین می‌آید که جوانی بسیار باهوش، دانا و خردمند بود و او کسی است که پس از مولانا، جانشین وی می‌شود. نکته جالب آنکه، او همان کسی است که پیشنهاد سرودن مثنوی را به مولانا می‌دهد و در واقع، انگیزه اصلی سرودن دفترهای مثنوی، حضور او است و هر شش دفتر به نام او آغاز می‌شود و مولانا در سیمای او انسان کامل را می‌بیند.

انگار اگر شمس قفل روح مولانا را گشوده بود، حسام‌الدین قفل زبان او را می‌گشاید.

*سیر ادبیات عرفانی با حضور مولوی چگونه است؟

می‌دانیم که پس از ظهور اسلام، عرفان در ایران ادامه پیدا کرده است. عرفان ایرانی عرفانی بسیار کهن است که در جای جای و گستره ایران زمین به اشکال گوناگون ظهور یافته است؛ در خراسان به شکلی، در عراق (جنوب ایران) از مرکز تا جنوب و نیز در غرب و شمال غربی ایران به شیوه‌ای دیگر. بنابراین عرفان ایران زمین از قدمتی بسیار کهن برخوردار است، قدمت پیشازرتشتی دارد. پس از اسلام، جریانی با عنوان تصوف پدیدار می‌شود که در سده دوم هجری، نخست به‌صورت گونه‌ای از تصوف زاهدانه است.

به گفته دکتر شفیعی کدکنی در کتاب «قلندریه در تاریخ»، از سده سوم و چهارم هجری، چهار جریان اصلی عرفان شکل می‌گیرد: جریان «کرامیه» که بنیانگذار آن محمدبن‌کرام است، جریان «عیاران» که نوح عیار پایه‌گذار آن محسوب می‌شود، جریان «ملامتیه» که با حَمدون قَصّار آغاز می‌گردد، و تصوف عاشقانه که بنیانگذار آن را می‌توان بایزید بسطامی دانست. هرچند مفاهیم محبت و رابطه عاشقانه در سخنان رابعه نیز متجلی است، اما اوج این تصوف عاشقانه و بنیان منسجم آن را در آموزه‌های بایزید مشاهده می‌کنیم. این تصوف عاشقانه در ابوالحسن خرقانی تداوم می‌یابد و سپس در شعر فارسی و در آثار سنایی، عطار و سرانجام مولانا تجلی می‌یابد.

بر این اساس، اگر بخواهیم جریان تصوف عاشقانه را رسم کنیم، قله‌هایی داریم مثل بایزید، ابوالحسن خرقانی و حلاج که به فراوان درباره عشق سخن گفته است. این مفهوم بعدها در قالب عشق عرفانی در شعر فارسی تبلور یافته و در آثار سنایی و عطار تداوم پیدا می‌کند و بعد مولانا. در میان این سه تن، عطار از حیث داستان‌پردازی برجسته‌تر است و مجموع داستان‌هایی که به کار برده، بی‌شک از دو تن دیگر افزون‌تر است. با این حال، تکنیک‌های داستان‌پردازی مولانا قوی‌تر می‌نماید؛ گفت‌وگوها و شخصیت‌پردازی‌هایش به شدت قویتر است.

چیزی که عطار را شاخص می‌کند ساختار برجسته منطق الطیر است؛ اما عمق شخصیت‌پردازی و داستان‌پردازی مولانا به شدت از عطار و سنایی پیشی می‌گیرد. زبان او زبانی بسیار فصیح است؛ نه آن شکل عامیانه ای را دارد که گاه در کلام عطار دیده می‌شود، و نه آن پیچیدگی‌های خاص سبک سنایی را دارد. زبان مولانا زبانی است سرشار از حس، آکنده از شور و لبریز از عاطفه. از حیث غنای عاطفی، با هیچ‌یک از پیشینیانش قابل قیاس نیست و شاید به همین دلیل باشد که پس از ظهور او، کمتر کسی به سراغ سنایی رفت و جز منطق‌الطیر، کمتر کسی به عطار روی آورد؛ چه در منظومه های تعلیمی چه در غزل. بی‌تردید، مولانا بر تمام شعر عرفانی بعد از خودش بسیار تأثیر گذاشته است؛ هم در صورت و هم در معنا.

* دستاورد زبانی و معنایی مولوی برای امروز ما و به ویژه نسلهای جوان و نوجوان چیست؟

جهان معاصر بیش از هر مفهوم دیگر، به همان هسته مرکزی اندیشه مولانا نیازمند است که عشق است؛ چرا که او عمیق‌ترین و وجدآساترین عشق را تجربه کرده است. به گمان من، دنیای امروز به شکلی فزاینده به چنین عشق آفریننده و شادی‌بخشی نیاز دارد.

نکته بعدی این است که مولانا روانشناس است، مثل یک روانکاو به ژرفای وجود انسان می‌رود و لایه‌های پیچیده و مکانیسم‌های دفاعی روان، از فرافکنی گرفته تا جبران‌ها را به روشنی نمایان می‌سازد. من هیچ شاعری را سراغ ندارم که همانند مولانا به این عمق، به کالبدشکافی روان آدمی پرداخته و آن را تحلیل کند. از این منظر، خواندن آثار و شناخت مولانا برای شناخت خویشتن، امری ضروری و اجتناب‌ناپذیر به نظر می‌رسد. مولانا یک «من» بسیار قوی را تعریف می‌کند که گویا بر تمامی مکانیسم‌های دفاعی روان، نقاب‌ها و سایه‌ها چیره شدهاست. او نه تنها سیمای «منِ آرمانی» را به زیباترین شکل ممکن ترسیم می‌نماید، بلکه راه‌های رسیدن به آن، تجربه این مسیر و رهایی از این نقاب‌ها برای وصول به این مقام را نیز به ما می‌آموزد.

از این نظر مولانایی که گویی همواره در آسمان‌ها سیر می‌کند، چه دستاوردی برای ما دارد؟ به گمان من، او دست ما را می‌گیرد و با مهر و عشق آشنا می‌سازد، با آفرینش و آفرینندگی مانوس می‌کند. به ما اعتماد به نفسی می‌بخشد که بتوانیم با بال‌های عشق به بلندای آسمان‌ها برسیم:

ره آسمان درون است، پر عشق را بجنبان!

پر عشق چون قوی شد، غم نردبان نماند

مولانا به ما امید می‌دهد، خدای او خدای مهربانی است که می‌گوید: صد بار اگر توبه شکستی، بازآ. خدایی که می‌تواند همه چیز را ببخشد و همه را دوست بدارد. در دنیای مولانا، مردان و پیرانی بارش را بر دوش می‌کشند که به مردمان عشق می‌ورزند. مولانا باور دارد که وظیفه تک‌تک ما این است که «من درونی» را شکفته کنیم. با عشق می‌توانیم به این خود حقیقی دست یابیم.

آنچه مولانا به ما می‌آموزد این است که در دنیایی که تلخی، ملال، خستگی و زهر دشمنی و جنگ همه‌جا پراکنده شده، تو کاری که می‌توانی بکنی این است که شهد و شکر بباری و از تلخی این جهان بکاهی. او همچنان به ما امید می‌بخشد که:

گرچه ماران زهرافشان می‌کنند

گرچه تلخان‌مان پریشان می‌کنند

نحل‌ها بر کوه و کندو و شجر

می‌نهند از شهد انبان شکر

خود مولانا همچون زنبورهای عسل، شیره زیباترین گل‌های حیات را می‌چشد و شهد شیرینی از خود بر جای می‌نهد، و این هنر را به ما نیز می‌آموزد:

امروز چون زنبورها پران شویم، از گل به گل

تا در عسل‌خانه جهان، شش‌گوشه آبادان کنیم

مولانا ما را به سوی آبادیِ جهان فرا می‌خواند. مولانا به ما می‌آموزد که در دنیایی که همه به سوی جنگ می‌روند تا حریصانه و آزورزانه به منفعتی دست یابند که حتی از آن بهره‌ای نمی‌گیرند، می‌توان به صلح و دوستی اندیشید. او به ما اعتماد به نفس می‌دهد که ما آن‌قدر بزرگ و قوی هستیم که اگر چراغی روشن کنیم، دیگران پیرامون ما گرد می‌آیند، و می‌گوید: به کوچکی این چراغ نگاه نکن، که درون تو هزاران نفر نهفته است و نیروی هزاران نفر در تو وجود دارد:

تو مگو همه به جنگند، ز صلح من چه آید

تو یکی نه‌ای، هزاری! تو چرا خود برافروز!

گزارش خطا
برچسب ها: مولانا
ارسال نظر
نقد و سیاست